پس از اینکه ناهارم را دیروقت خوردم و فکروخیال فرنی هنوز هم در سرم بود، تصمیم گرفتم تا ساحل دوچرخهسواری کنم. تیشرت و شلوارکی که بیشتر از بقیه دوستشان داشتم را پوشیدم، سپس موهای پرپشتم را عقب جمع کردم و با یک گیرهی شل بستم و گذاشتم چند تار از موهایم روی صورتم بیفتد. کمی خط چشم قهوهای کشیدم و از اینکه باعث شده بود سنوسالم کمی بیشتر به نظر برسد، بیآنکه معلوم شود آرایش کردهام، خوشحال و راضی بودم. راهی اقیانوس شدم و با سرعت زیاد از خیابان کسل رود پایین رفتم و در امتداد مرداب بهطرف مرکز ترورو رکاب زدم. بعد از اینکه از زیر اتوبان شمارهی شش رد شدم، به نورث پمت رود پیچیدم که مسیر بلندتری بهسوی اقیانوس بود، اما درواقع راهی بود که باعث میشد از کنار خانهی فرنی رد شوم. هوا بهطرز شگفتانگیزی خنک بود و این نشان میداد که اقیانوس هنوز در مه فرورفته بود. درحالیکه توجه زیادی به پیچوخمهای جاده نمیکردم، مدام با خودم فکر میکردم اگر جرئتش را پیدا کردم و به آنجا رفتم، چه باید بگویم. وقتی به خانهی فرنی نزدیک میشدم، سرعتم را کم کردم تا از میان بوتههای آلوی ساحلی بهطرف زمین تنیس نگاهی بیندازم. صدای ضربه به توپ تنیس به گوشم رسید و سپس فریاد یک زن بلند شد و گفت: «برنده یه آبجو داره.» از دوچرخهام پیاده شدم. در امتداد حاشیهی جاده قدم میزدم و از لابهلای انبوه درختها و بوتهها یواشکی نگاه میکردم تا ببینم چه کسی در زمینبازی هست که شاخهای کنارم شکست. برگشتم و چشمم به فرنی افتاد. درحالیکه یک قیچی علفبری را به سمت زمین نشانه میگرفت، ازم پرسید: «نظرت چیه؟ دارن تقلب میکنن؟»