داستایفسکی انگار چیزی یادش آمده باشد گفت نمایش در سه :پرده داستان چند مسافر که با هم به پترو آباد می آیند خودشان را رند و حقه باز و معرکه بگیر می دانند بددهنی و پشت هم اندازی پیشه می کنند اما کیست که نفهمد چه آدمهای ساده دل و رقیق القلبی هستند آنها در قیاس با اشرار ،حقیقی درنده خویان در جلد آدمی یا بدسگالیهای این حیات ،طبیعی فرشتگان زمینی اند در مسیر ماجراهایی که از سرشان میگذرد خوی و خصالشان رو می شود می روند و می آیند می برند و می بازند نقشه می کشند دزدی می کنند گیر اشرار قاچاقچی می افتند و فرار می کنند تا این که می رسند به پرده ی آخر به اینجا که رسید چرخی زد و کف دستهایش را چند بار تندوتند به هم زد بیا و تماشا کن قرار مقرر آن شاعر با افادت سالار ذی ،کفایت خانم به ز جودت و همراز پر مناعت؛ و آن رفیق ،شفیق آس و پاس و غریق از زمان بریده و زمین خوردهی طریق درویش با مروّت داوچی دور از دنائت و یادی کنیم هم از مرشد ،مردان راوی شکرشکن و یاور تهی ،دستان قصه گوی بدان و خوبان جهااان.
بیا و تماشا کن که قهرمانان و زیبارویان داستان ما رهسپارند به قمارخانهای پشت انبار نفت به رسم رفاقت اما قماربازی و رفاقت؟
مگر میشود طریق جمع اضداد رفت؟
پس بیا و تماشا کن.
کتاب داستایفسکی در پتروآباد