«از خواب بیدار می شوم. آفتاب رسیده تا وسط اتاق خواب. اول می روم سراغ عروسک ها. همه اش یک ساک و دوتا نایلون مشکی می شود. گذاشته ام کنار در آشپزخانه. همیشه همین اندازه است. کتری را می گذارم روی اجاق گاز. شعله می پیچد دور کتری.
آسمان شکافته شد یا نشد نمی دانم. اما تو از آن بالا افتادی درست وسط پیاده رو جایی که بساطم پهن بود. دیگر به کتاب هایم سرک نمی کشیدی. همه را خوانده ای یا شاید وانمود می کردی. برایت کتاب های تازه گرفته ام.
تقصیر من نبود. یادت هست. با تو قهر کردم. تو را انداختم بیرون از خانه و گفتم: دیگر نمی خواهم ببینم ات.
تو فقط سوت می زدی. ول کن نبودی. بی خوابی زده بود به سرت. کلافه ام کرده بودی. هرجا سرک می کشیدی و راه می رفتی. سوت می زدی و صدای سوت ات غمگین بود.
از خانه انداختم ات بیرون. رفته بودی آن طرف خیابان، درست زیر چراغ برق. بلندبلند گریه می کردی. خیابان را می دویدی.
کتری مان قل می زند. شده ای قل قل کتری مان. شده ای زنگ در خانه مان. من به چترهای رنگی فکر می کنم که برای عروسک ها بدوزم. کتری را برمی دارم. چای می ریزم توی قوری و دم می کنم. هنوز صورتم را نشسته ام. موهایم را جمع می کنم بالای سرم. دلم ضعف می رود.»