« مگر می شود قرار گذاشت و سر قرار نرفت؟ حالا چه فرق می کند که این قرار با کی باشد. حتی با یک مرده. مهین به ساعتش دوباره نگاه کرد.
مرده زنگ زده بود. ساعت چهار و نیم سه روز پیش، و روی پیغام گیر، برای ساعت چهار و نیم دوشنبه قرار گذاشته بود. کنار دیوار مسیل. مهین همه را صدا کرده بود. با هم به پیام گوش کرده بودند. هرسه تایشان باهم.
مرده گفته بود که دو روز است آمده و سه هفته بیشتر نمی ماند و دوست دارد آن ها را ببیند. دوباره گوش کردند. صدای مرده بود. فرزانه تاریخ و ساعت پیغام را چند بار نگاه کرد. منوچهر با فاصله یک صندلی کنار تلفن ایستاده بود و بعد همه یک دفعه پراکنده شدند.
منوچهر نشست روی راحتی قهوه ای و صدای اخبار ماهواره را بلند کرد. مهین رفت تو آشپزخانه و خودش را با آلبالوهای توی جعبه مشغول کرد. فرزانه سر چراغ مطالعه را کج کرد به چپ و راست و وقتی که نور درست از پشت سرش افتاد روی کتاب، چراغ را خاموش کرد و دستش خورد به قندانی که پر از دانه های سویای بو داده بود».