کتاب ملازم اول : غواص 2

Molazem Aval
خاطرات محسن جام بزرگ
کد کتاب : 149163
شابک : 978-6000334529
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 702
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب ملازم اول : غواص 2 اثر محسن صیفی کار

«ملازم اول؛ غواص» روایت کودکی تا جنگ مردی است که بی‌جامه تن به آب زد تا غواص جبهه‌های نبرد شود.
کسی که ژنرال ماهر عبدالرشید به ملاقاتش بیاید و به «اکبر کذاب» در ذهن و زبان بعثی‌ها شهرت بگیرد و «مرد قورباغه‌ای ایران» در خاطر ایرانیان بماند و بشود محسن جام‌بزرگ آزاده‌ای از کربلای چهار.

کتاب ملازم اول : غواص 2

محسن صیفی کار
محسن صیفی کار، متولّد ۱۳۴۶، دبیر آموزش و پرورش استان همدان، کارشناسی ارشد فلسفه.از فعالان حوزه ادبیات و پایداری دفاع مقدس از سال ۱۳۸۲می باشند که با حوزه هنری، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، مرکز حفظ آثار سپاه انصارالحسین (ع)، بسیج هنرمندان و... همکاری داشته و دارد.برادر رزمنده محسن صیفی کار در طول سال های دفاع مقدّس حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل داشته و بعد از جنگ رسالت خود را در نشر فرهنگ شهدا وایثارگران به خوبی ایفا کرده است.
قسمت هایی از کتاب ملازم اول : غواص 2 (لذت متن)
آب کمی بالا آمده بود و جنازه‌ها نزدیک زمین و روی آب تکان می‌خوردند و دلم را تلو تلو می‌دادند. کمی بعد دیدن جنازه‌های رو سیم خاردار و خورشیدی‌ها که حالا نیمی‌اش در آب بود جان آدم را می‌گرفت. کسی نبود این نیزه شکسته‌ها را کنار بزند و یاران امام حسین (ع) را از لای این سیم خاردارها بیرون بکشد. دلم کباب شد. تا این زمان اینقدر در شهادت هم‌رزمانم نسوخته بود. عراقی‌ها از ترس زنده بودن شهدا به طرف آن‌ها تیراندازی می‌کردند و جنازه‌ها دوباره پاره پاره می‌شدند! آنجا کربلا بود برای من. بعضی از زخمی‌ها هم با آتش توپخانه و خمپاره‌ها به شهادت رسیدند. خوشبختانه جای من تقریبا زیر سنگرها بود و از دید دشمن دور بودم و نظاره گر این فجایع ... . احساس کردم کسی می‌خواهد چیزی را به زور داخل دهانم کند به خودم که آمدم متوجه شدم آن دو سرباز مهربان عراقی‌اند که می‌خواهند تکه نان سفت و خشکی را به زور در دهانم کنند و پشت سر هم «کل کل» می‌گویند. نصف لقمه در دهانم بود و نصف بیرون که صدی انفجار شدیدی کانال را لرزاند. همزمان با صدای انفجار گرد و خاک بلند شد و آن دو نفر فرار کردند داخل سنگر و فکر کنم نان را هم از دهانم کشیدند! انفجار درست جایی بود که نیم ساعت پیش من آنجا بودم. گلوله توپ از طرف ایران شلیک شده بود ناخوداگاه یاد محمدرضا حق‌گویان افتادم. حالا او حتما در همان نقطه به شهادت رسیده بود و داغش در دل من ماند برای همیشه و من نتوانستم کاری برای او بکنم. بعد از انفجار عراقی‌ها برگشتند بالای سرم و من تازه دوریالی‌ام افتاد که اسیر شده‌ام و فهمیدم چه خاکی بر سرم شده است! همان لحظه دلم رفت کربلای امام حسین (ع) و یاد کاروان اسرای کربلا افتادم. به خودم دلداری می‌دادم که ادامه رسالت و جهاد من لابد در اسارت است؛ البته اگر زنده بمانم تازه می‌توانم زبان عربی هم یاد بگیرم و این دل چه وعده‌هایی می‌داد در آن وانفسای اسارت! علاوه بر آن ۲، یکی یکی عراقی‌ها اضافه می‌شدند درست مثل کلاغی که قار می‌زند و بقیه را خبر می‌کند. هر چی کلاغ بود ریخته بودند سر من تا یک افسر غواص را از نزدیک مشاهد کنند. کلمه «ملازم غواص، ملازم اول» گویی قارقار آنها بود و من فهمیدم که ملازم اول؛ یعنی افسر، یعنی ستوان یکم یعنی بدبخت شدم رفت! هرگز به اسارت فکر نمی‌کردم وگرنه می‌گفتم مرا به آب بیندازند و من که مثلا استاد شنا بودم خود را یک جوری نجات می‌دادم. اما همه این فکرها «اگر و مگر و کاش و آش» بود و حالا من زیر پای عراقی‌ها افتاده بودم و اگر آن ۲ نفر، نمی‌دانم به طمع یا انسان دوستانه نجاتم نمی‌دادند، شاید پیش رضا و سعید و همه شهدا بودم که حالا نبودم و اسیر بودم. عراقی‌ها بر و بر مرا نگاه می‌کردند اما این ملازم اول درجه نداشت، مثل بقیه لباس غواصی به تن داشت آن‌ها با هم پچ پچ می‌کردند و با آن سبیل‌های کلفتشان چنان به من نگاه می‌کردند که زهره آدم می‌ترکید. در این حرفها بودند که ناگهان چند نفری به من حمله‌ور شدند گفتم لابد می‌خواهند مرا بکشند یا بخورند اما آن‌ها می‌خواستند از من غنیمت بردارند، لابد ملازم اول خیلی چیزها باید داشته باشد که نداشت، از مال دنیا فقط یک ساعت غواصی داشتم که اولین کلاغ آن را باز کرد و برد. چه فرقی می‌کرد برای من، ساعت را آن کلاغ نمی‌برد یکی دیگر، اینجا نمی‌بردند جای دیگر، تازه بهتر، حق اینها بود لااقل اینها در خط مقدم بودند و می‌جنگیدند، بقیه چی؟ استدلال‌های سقراطی من در آن شرایط خنده‌دار بود لحظه‌ای نگذشت که کلاغ‌ها سر ساعت به جان هم افتادند و نفهمیدم و ندیدم بالاخره به چه کسی رسید آن غنیمت مهم. ستوان دوم عراقی که مرا اسیر کرده یا نجات داده بود از ۲ سرباز عراقی خواست که مرا داخل یک پتو بگذارند و ببرند عقب. یکی‌شان از پاهایم و یکی از شانه‌ام گرفت که ناله‌ام از درد به آسمان رفت. کتفم داشت می‌کند به واقع جان از تنم درآمد که فریاد یا حسینم به آسمان رفت. لباس تنگ و چسبان غواصی پاهایم را به لگن چسبانده بود وگرنه پای شکسته از لگن جدا می‌شد.