مشکلات از آن روز شروع نشد، اما او احساس کسی را داشت که ناقل نوعی بیماری است. بعدازظهر، خوشبختانه مشتریها در مغازه زیاد بودند، و آقای لوژاندْر را هم دید، کنترلچی بازنشستهی قطار، که روزی یک و گاهی دو کتاب میخواند، میآمد و شش کتاب را باهم عوض میکرد، و روی یک صندلی مینشست تا صحبت کند. پیپ مرشام میکشید که با هر استنشاق غلغلی میکرد، و چون عادت داشت تنباکوی برافروخته را با انگشت بفشرد، اولین بند انگشت اشارهاش قهوهای روشن شده بود. او نه بیوه بود و نه مجرد. همسرش، قدکوتاه و لاغر، با کلاه مشکی روی سر، سه بار در هفته میآمد خرید، جلو تمام غرفهها میایستاد، و قبلاز خرید یک دسته ترهفرنگی بر سر قیمت چانه میزد. آقای لوژاندْر نزدیک یک ساعت ماند. در باز بود. در سایهی بازار سرپوشیده، سیمان که با آب زیاد شسته شده بود آهسته خشک میشد و لکههای آب بر آن بهجا میماند. چون پنجشنبه بود، گروهی از بچهها تصاحبش کرده بودند و اینبار کابویبازی میکردند. دوسه مشتری حرف کارمند بازنشسته را قطع کرده بودند و او در مقام مشتری ثابت منتظر مانده بود که ژوناس کار آنها را راه بیندازد تا گفتگو را درست از آن جایی که قطع شده بود از سر بگیرد. «داشتم میگفتم...» در رأس ساعت هفت، ژوناس دودل بود که آیا در را قفل کند و برود در رستوران پپیتو شام بخورد؛ بهنظرش باید این کار را انجام میداد، اما جرئتش را نداشت. ترجیح داد میدان را دور بزند و از لبنیاتی کوتل چند تخممرغ بخرد، و آنجا، همانطور که انتظارش را داشت، خانم کوتل ازش پرسید: «ژینا نیست؟» اینبار بدون اطمینان جواب میداد: «رفته بورژ.»