کتاب مرد کوچک آرکانژلسک

The Little Man from Archangel (Le Petit Homme D'arkhangelsk)
کد کتاب : 150237
مترجم :
شابک : 978-6223081309
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 178
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1956
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 دی

معرفی کتاب مرد کوچک آرکانژلسک اثر ژرژ سیمنون

کتاب مرد کوچک آرکانژلسک (Le Petit Homme d'Arkhangelsk, roman) رمانی از ادبیات بلژیک نوشتهٔ ژرژ سیمنون است. این رمان در نه بخش نگاشته شده و راوی آن سوم‌شخص است. داستان این رمان با ابراز عقیدهٔ راوی دربارهٔ دروغ گفتن شخصیتی از کتاب در جواب به «فرنان لوبوک» آغاز شده است؛ دروغی که به او الهام شد و او از روی خجالتو به‌علت عدم خونسردی، کلماتی را که به زبانش آمد، تغییر نداد. عنوان بخش‌های این رمان عبارت است از «رفتن ژینا»، «عروسی ژوناس»، «میز بیوه»، «ملاقات با فردو»، «خانهٔ آبی»، «مأمور دوچرخه‌ران»، «پرنده‌فروش»، «توکای باغ» و «دیوار باغ».

کتاب مرد کوچک آرکانژلسک

ژرژ سیمنون
ژرژ سیمنون، زاده ی فوریه ۱۹۰۳ و درگذشته ی ۴ سپتامبر ۱۹۸۹، نویسنده ی بلژیکی بود. از وی که به خاطر نوشتن رمان های پلیسی شهرت داشت نزدیک به ۵۰۰ رمان و تعداد بسیاری آثار کوتاه منتشر شده است. سیمنون خالق شخصیت کمیسر مگره یکی از سرشناس ترین کارآگاه های ادبیات پلیسی جهان است.ژرژ ژوزف کریستین سیمنون در ۱۳ فوریه سال ۱۹۰۳ در شهر لیژ بلژیک به دنیا آمد. پدرش دزیره در یک شرکت بیمه حسابدار بود.ژرژ در سال های ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۴ در مدرسه ی سن آندره به تحصیل پرداخت و با آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ به کالج سن لوی...
قسمت هایی از کتاب مرد کوچک آرکانژلسک (لذت متن)
مشکلات از آن روز شروع نشد، اما او احساس کسی را داشت که ناقل نوعی بیماری است. بعدازظهر، خوشبختانه مشتری‌ها در مغازه زیاد بودند، و آقای لوژاندْر را هم دید، کنترلچی بازنشسته‌ی قطار، که روزی یک و گاهی دو کتاب می‌خواند، می‌آمد و شش کتاب را باهم عوض ‌می‌کرد، و روی یک صندلی می‌نشست تا صحبت کند. پیپ مرشام می‌کشید که با هر استنشاق غل‌غلی می‌کرد، و چون عادت داشت تنباکوی برافروخته را با انگشت بفشرد، اولین بند انگشت اشاره‌اش قهوه‌ای روشن شده بود. او نه بیوه بود و نه مجرد. همسرش، قدکوتاه و لاغر، با کلاه مشکی روی سر، سه بار در هفته می‌آمد خرید، جلو تمام غرفه‌ها می‌ایستاد، و قبل‌از خرید یک دسته تره‌فرنگی بر سر قیمت چانه می‌زد. آقای لوژاندْر نزدیک یک ساعت ماند. در باز بود. در سایه‌ی بازار سرپوشیده، سیمان که با آب زیاد شسته شده بود آهسته خشک می‌شد و لکه‌های آب بر آن به‌جا می‌ماند. چون پنجشنبه بود، گروهی از بچه‌ها تصاحبش کرده بودند و این‌بار کابوی‌بازی می‌کردند. دوسه مشتری حرف کارمند بازنشسته را قطع کرده بودند و او در مقام مشتری ثابت منتظر مانده بود که ژوناس کار آن‌ها را راه بیندازد تا گفتگو را درست از آن جایی که قطع شده بود از سر بگیرد. «داشتم می‌گفتم...» در رأس ساعت هفت، ژوناس دودل بود که آیا در را قفل کند و برود در رستوران پپیتو شام بخورد؛ به‌نظرش باید این کار را انجام می‌داد، اما جرئتش را نداشت. ترجیح داد میدان را دور بزند و از لبنیاتی کوتل چند تخم‌مرغ بخرد، و آنجا، همان‌طور که انتظارش را داشت، خانم کوتل ازش پرسید: «ژینا نیست؟» این‌بار بدون اطمینان جواب می‌داد: «رفته بورژ.»