رمانی خیره کننده از نویسنده ی پرفروش کتاب «برفک».
اثر نویسنده ای چیره دست.
درخشان، تشویش آور و شعرگونه.
روز سفید مه آلودی است و بزرگراه تا آسمان خشکیده بالا می رود. چهار باند شمالی دارد و تو در باند سوم می رانی و ماشین ها جلو هستند و پشت سر و دو طرف، اما نه خیلی زیاد و نه خیلی نزدیک. بالای سراشیبی که می رسی، چیزی اتفاق می افتد و حالاست که دیگر ماشین ها بی عجله می روند. انگار خود به خود رانده می شوند.
گمانم داری جامعه ی انحصارطلب کوچک خودت را می سازی، جایی که خودت، به تمامی، هم دیکتاتورش هستی و هم ملت سرکوب شده.
همه ی ماشین ها از جمله مال تو، انگار، بریده بریده حرکت می کنند، حضورشان را نشان می دهند یا خود را به رخ می کشند، و بزرگراه میان همهمه ی سفیدی امتداد می یابد. بعد حس و حال عوض می شود. سر و صدا و هیاهو و شلوغی پشت سر هستند و تو که درد سنگینی را روی قفسه ی سینه ات احساس می کنی، دوباره به زندگی کشانده می شوی.
ترجمه ای بسیار ضعیف