«معجزه عین صاد» روایت زندگی جوانی است باهوش و پرشور که در بحبوحهی انقلاب، به دنبال یک هدف گمشده است که حسابی ذهنش را مشغول کرده است. خواندن رمانهای مختلف و آشنایی با مکاتب گوناگون و درگیری ذهنی با آنها، باعث شده نتواند تصمیم محکمی برای ادامه راه بگیرد. بر اثر یک اتفاق، با استاد علی صفایی حائری(عین صاد) آشنا میشود. اما برخلاف انتظار، این آشنایی چالشهای عمیق فکری و روانی را در او بهوجود میآورد که شروع یکسری ماجراهای جدید و پیچیده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: صفایی از اتاق کتابخانه بیرون میآید؛ اما باز هم توجهی نشان نمیدهد. برای اینکه توجهاش را جلب کنم، خیره به گوشه حیاط، از جا بلند میشوم و میگویم: «اه، اه، این جوجه یاکریمها چقدر حیاط را به گند کشیدهاند؟» محمد را صدا میزنم: «محمدجان، یک جارو برایم میآوری؛ حیاط خیلی کثیف شده.» درحالیکه حاضر نیست نگاهم کند، از کنارم رد میشود. غرولندش را میشنوم: «بعضی گندها با آبوجارو که هیچ، با آب دریا هم پاک نمیشود.» جانمیجان! ترفندم گرفت...