«مونا» در سن سی و چندسالگی با از دست دادن پدرش تنها شده بود. مراقبت و نگهداری از پدر و مادر و آوردن بهانههای مختلف برای رد خواستگارهایش، باعث مجرد بودن او در این سن شده بود. حالا با حسرت و مرور خاطرات گذشته ساعات روزانه خود را پر میکرد. یکبار از شدت تنهایی به سراغ دفترچه تلفن قدیمیاش رفت و شماره همدوره دانشگاهیاش «ژیلا» را گرفت. ژیلا بعد از جدا شدن از همسرش در تهران یک شرکت کامپیوتری تاسیس کرده بود و چند ماه از سال را به آمریکا میرفت. ملاقات دوباره با ژیلا و درگیر شدن با اتفاقات تازه، مسیر زندگی مونا را تغییر داد.