کتاب شب پره ها

Shab-Pareha
کد کتاب : 9999
شابک : 9789645724670
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 544
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 13
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب شب پره ها اثر م مودب پور

شب پره ها نام اثری با فضای عاشقانه و لطیف همچون دیگر آثار م.مودب پور، نویسنده ی کتاب های پر فروش و عامه پسند ایرانی است. مخاطبانی که با قلم مودب پور آشنایند می دانند که وی از عنصر فضاسازی و داستان گردانی در نوشته هایش بهره برده و از ایجاد اتفاقات ریز و درشت فراوان که موازی با داستان اصلی اند ابایی ندارد. پیوند های خانوادگی در آثار مودب پور جایگاه ویژه ای دارد و این بار نیز روایت زندگی دو قوم و خویش نزدیک را به تصویر کشیده است. داستان از دل خانواده ی دو برادر هم خون، هم کار و شریک در کارخانه ایجاد می شود و پسران این دو برادر، شخصیت های اصلی قصه اند.
پسران داستان مودب پور دارای شخصیت شوخ و بازیگوشی اند که برای از زیر کار در رفتن یا جلب توجه دختران، اتفاقات مفرحی را در فضای داستان رقم می زنند. یکی از پسرها برای بازیگوشی و سر کار نرفتن خود را با بی حالی و کسلی می زند و با بهانه کردن سردرد ، پدر را نگران وضعیت سلامتی خود می کند. نهایتا به اصرار پدر مجبور می شود زیر بار آزمایش و سی تی اسکن برود و از آنجایی که جواب آزمایش او با یک بیمار تومور مغزی اشتباه می شود، ماجراهای عدیده ای برای او به وجود می آید.
حالا پدر برای سلامتی او یک دستگاه لباس شویی و مقادیری پول را نذر یک آسایشگاه کرده و پسر که اسمش کاوه است همراه با پسر عموی خود مسئول بردن این نذری به آسایشگاه می شود. اما به آسایشگاه رفتن کاوه همانا و دلبری او از دختری که کارمند آنجاست همانا. آنچه در ادامه پیش می آید، قصه ی تلخ وشیرین شب پره ها را رقم می زند.

کتاب شب پره ها

قسمت هایی از کتاب شب پره ها (لذت متن)
پارسال همین وقتا بود! نه! نه! یه خرده زودتر بود! نه! نه! نه! یه خرده یعنی دیرتر بود! داشتم تو خیابون واسه خودم قدم می زدم؛ هی سرم رو این ور می چرخوندم و هی اون ور می چرخوندم و دختر خانما رو نگاه می کردم و تو فکر این بودم که دیگه باید یه سر و سامونی به زندگیم بدم که یکدفعه این دو تا پام شد دو تا چوب خشک و با سر اومدم زمین! این دماغم تا مغز سرم تیر کشید! از حال و نا رفتم! غش کردم افتادم اون وسط! حالا مردم چه جوری جمع شدن و چه جوری به خونواده م خبر دادن و چه جوری منو رسوندن خونه، بماند! دکتر و عکسبرداری و سونوگرافی و آزمایش و هزارتا کوفت کاری دیگه! اما هیچی نبود! یعنی چیزی دستگیر دکترا نشد! فقط گفتن احتمالا حواسش رفته پی نگاه کردن و چشم چرونی و خورده زمین! هر چی من قسم خوردم که بابا من اصلا اهل این حرفا نیستم، کسی باور نکرد! یعنی ناآگاهی خودشون رو پشت این قضیه پنهان کردن! گذشت! خانمایی که شما باشین، هفت هشت روز بعد، گیرگیرای غروب بود. نمی دونم از کجا داشتم برمی گشتم خونه، یا داشتم از خونه می رفتم کجا که دم در خونه مون، تو چهارچوب در دوباره پاهام شد دو تا چوب خشک! انگار نه انگار این پاها مال منه! چشمتون روز بد نبینه، با صورت اومدم رو زمین! فقط شانسی که آوردم تو لحظه آخر چشمم خورد به یه دختر خانم که داشت از این ور پیاده رو می اومد! فقط انقدری وقت شد که بگم ای دختر خانم عزیز، الهی قربونت برم، من دارم می افتم، احتمالا بیفتم و بی هوش می شم! خونه ما همین خونه س که جلوشم! تو رو به جون اون کسی که دوست داری قسم ت می دم که وقتی من کامل خوردم زمین، این زنگ رو بزن و یه جوری آروم به بابام اینا خبر بده که هول نکنن و بیان نعش منو از رو زمین وردارن که این جا وسط خیابون بو نگیرم و سدّ معبرم نکنم که برای مسئولین شهرداری مشکل ساز بشم! پیشاپیشم ازش تشکر کردم و با صورت خوردم زمین.