این کتاب بسیار شجاعانه است ... گفتگوی فلسفی را پس از دو دهه تحمل ناپذیری پراگماتیک دوباره امکان پذیر می کند.
کریچلی نوشته های خود را در اکثر موارد قدرتمند و زیبا ، با دامنه ای گسترده اما متمرکز نگه می دارد. این کتاب در همه ی زمان ها الهامی ، محرک ، بصیرانه و کاوشگرانه است.
خوانش های سیمون کریچلی از شلگل ، بلانشو و بکت به طرز قابل توجهی متنوع و قابل درک است. این اثر چیزی بسیار بیشتر از یک همراه عالی برای مطالعه درهم آمیختگی فلسفه و ادبیات است؛ این اثر یک مراقبه تحسین برانگیز در حضور سراسری محدودیت و غیرقابل تحمل بودن آن است.
فکر می کنم فلسفه اگر به کار زندگی عملی فرد نیاید، در بهترین حالت، جز خواندن آوازی زیبا در خلا نخواهد بود. شاید به همین دلیل است که فیلسوفانی مثل نیچه و هایدگر را از کسانی مثل هوسرل و فیخته بیشتر می پسندم. حتا بدفهمی های گریزناپذیری که بسته ی دائمی فلاسفه ی دسته ی اول است نیز موهبتی است، زیرا نظام آنان را در معرض چالشی دائمی قرار می دهد که از کهنگی و مرداب شدگی شان جلوگیری می کند: هسته ای مرکزی که به دلیل ارتباط با زندگی عملی، همچون قلب هسته ای آیرون من، آن را تا ابد و حتا پس از نابودی کامل به جلو خواهد راند. اما ارتباط با زندگی عملی به معنای « ارائه ی راه حل » نیست. فلسفه ها یا مکاتبی که ادعا می کنند برای ناکامی ها و به پوچی رسیدن های گاه وبی گاه ما، یک بار برای همیشه راهی یافته اند مثل آب نباتی هستند که مادری برای کودک گریان خود در اتوبوسی پرجمعیت از جیب درمی آورد: با پایان مکیدن، دهان دوباره به گریه باز خواهد شد. حقه های قرن بیستمی مدیتیشن، بودایی گری، مصرف پرستی و... نیز فرد را مدت زیادی آرام نمی کنند: تقلید مدرن از سینه ی مادر، تقلیدی بی عصاره ی مغذی شیر است؛ رشد نمی دهد و حسن آن فقط طولانی تر ساکت نگاه داشتن کودک در اتوبوس است: وای اگر مقصد هنوز دور باشد! نیچه می گوید آن چه مرا نمی کشد، نیرومندترم می سازد. سادگی این جمله باید به هراسمان اندازد. سادگی این جمله به آرامش و سادگی هانیبال لکتور سکوت بره ها می ماند: آرام اما هراس انگیز. آن چه مرا نمی کشد یعنی آن چه مرا تا یک قدمی مرگ می برد، یعنی رفتن من تا چشمه ی مرگ اما نیرومندتر بازگشتن. اما همین رفتن است که نمی توان رفت: « چگونه می خواهی سر مار را با دندان قطع کنی؟ در پیچ وتابی و تهوع امانت را بریده است و ترسیده ای... تو داری می میری و از تو می خواهند سر مار را گاز بگیری؟ مگر این جا هالیوود است؟ » مطمئنم که چوپان نیچه از تعالیم زرتشت خبر نداشت. او، غریزی، سر مار در دهان خود را می کند. او، هنگام معرکه، به راه حل نمی اندیشد. چوپان، پیش از این، راه حل را با زندگی خود در کوه وکمر آموخته است. او دانشی عجین شده با جسم و روح خود از طریقه ی رویارویی دارد: این روحیه و نه اندیشه ی اوست که هنگامه ی نبرد وارد میدان می شود.
ترجمه بسیار بد البته متن اصلی سنگین هست ولی ترجمه هم بدترش کرده ولی بازم ارزش خوندن داره