«روزی کسی باید اثری بنویسد دربارهٔ تأثیرات اقلیم بر تخیل». عبارت بالا طرح کلی رویکردی است با حال و هوایی زیاده محلی، که می توان آن را «دیدگاه رسمی» هنر استیونس نامید. این عبارت را به این امید نوشتم که به مدد زبان خود استیونس به فهم درست بحث او دست یابیم و از این راه بکوشیم به اصطلاح با دوکسای ساده و ضدرآلیستی تفسیر آثار وی مقابله کنیم. استیونس که با رویکرد ضدرآلیستی فرسنگ ها فاصله دارد، می کوشد شعر واقعیت را به متن درآورد، و این جایی است که تخیل واقعیت را لمس می کند و به آن شکل دیگری می بخشد. پیش تر بر سویهٔ کانتی و رمانتیک این اندیشه تأکید کردم. به زبان فلسفه، استیونس به ما اجازه می دهد که مسئلهٔ اصلی معرفت شناسی را طرحی نو دراندازیم و بدین طریق از آن درگذریم و پشت سر رهایش کنیم. امیدوارم تا این جای بحث روشن باشد. اما در هنر استیونس ناسازهٔ ژرفی وجود دارد که در این فصل می خواهم آن را بررسی کنم. دیدیم که تز مرعوب کنندهٔ استیونس می گوید، شعر تخیل زندگی است و جملهٔ قصارش این می شود که جایی که تخیل نباشد، چیزی وجود نخواهد داشت. اما در شعرهای پایانی استیونس، که او آن ها را ذیل عنوان صخره در مجموعه اشعار سال ۱۹۵۴ و در اشعار دیگری از همان دوره دسته بندی می کند، اتفاق نسبتا متفاوتی روی می دهد. در این شعرهای فوق العاده، دغدغهٔ اصلی شاعر فعالیت تخیل شاعرانه یا اندیشه هایی دربارهٔ چیز نیست، بلکه - طی یک مضمون آشکارا کانتی دیگر - بحث بر سر خود چیز است، چیز ناانسانی دور و عریانی که ورای فهم و معناسازی بشری نهفته است. استیونس این چیز را «صخره» می نامد؛ خود چیز که با زینت رنگارنگ و افسون شاعرانه آراسته و تزیین نشده است. در این اشعار متأخر اشیاء مختلف و مرتبط بارها به روی صحنه می آیند: درختان زمستانی، برکه و خورشید، برگ های فروریخته و پرندگان مختلف. اکنون می کوشم نشان دهم که نکتهٔ اصلی انتخاب اشیاء طبیعی در این اشعار بازگشتی است به آن چه استیونس «حس سادهٔ چیزها» می نامد.