سالها از دوران دانشکده گذشته بود، روزی در یک گالری با استاد فرانسوی خود روبهرو شدم. او شاگرد خود را دوست خطاب کرد. جرأت یافتم و از او خواستم به کافهای برویم و از رفتهها بگوییم و او دعوتم را به گرمی پذیرفت. باهم به کافهای رفتیم، خلوت. قهوهای خواستیم و از هر دری سخنی راندیم. باب سخن گشوده بود که من عقدهها را گشایش خواستم، گفتم: «استاد، روزی به کارگاه آمدید. منظرهای را گرته ریخته بودم با اندکی قرینه کاری. گفتید قرینه را از میان ببر و من بردم، اما به دل خشنود نبودم.»