کتاب بیداری

The Awakening
  • 15 % تخفیف
    218,000 | 185,300 تومان
  • موجود
  • انتشارات: بیدگل بیدگل
    نویسنده:
کد کتاب : 16139
مترجم :
شابک : 978-6226863520
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 326
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1899
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 3 اردیبهشت

معرفی کتاب بیداری اثر کیت شوپن

کتاب بیداری رمانی از کیت شوپن است ، که برای اولین بار در سال 1899 منتشر شد. در اواخر قرن نوزدهم در نیواورلئان و سواحل خلیج لوئیزیانا منتشر شد.
این اثر این یکی از اولین رمان های آمریکایی است که بدون تعارف به موضوعات زنان می پردازد. کتاب بیداری همچنین به طور گسترده ای به عنوان یک اثر برجسته فمینیسم اولیه دیده می شود ، که واکنش متفاوتی از خوانندگان و منتقدان معاصر را برانگیخته است. تلفیق این داستان از روایت واقع گرایانه ، تفسیرهای اجتماعی برافروخته و پیچیدگی های روانشناختی ، کتاب بیداری را پیش درآمد ادبیات مدرنیسم آمریکایی می کند. این مجموعه آثار رمان نویسان آمریکایی مانند ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی را ترجیح می دهد و بازگو کننده آثار معاصران مانند ادیث وارتون و هنری جیمز است. همچنین می توان آن را در زمره اولین آثار جنوبی در سنتی قلمداد کرد که با کارهای مدرن فاکنر ، فلانری اوکانر کاترین آن پورتر و تنسی ویلیامز به اوج خود می رسد.
این رمان با خانواده Pontellier آغاز می شود - لئونسه ، تاجر نیواورلئانی از میراث کریول لوئیزیانا ؛ همسرش ادنا؛ و دو پسر آنها ، اتین و رائول - در جزیره بزرگ در تعطیلات در خلیج مکزیک که تحت مدیریت مادام لبرون و دو پسرش ، رابرت و ویکتور در تعطیلات بودند.

ادنا بیشتر وقت خود را با دوست صمیمی خود می گذراند ، که با خوشرویی وظایف خود را به عنوان همسر و مادر به ادنا یادآوری می کند. تا اینکه....

کتاب بیداری

قسمت هایی از کتاب بیداری (لذت متن)
سرانجام آقای پونتلیر سیگاری روشن کرد، بعد پکی زد و روزنامه از روی دستانش سر خورد. سپس خیره به چتر آفتابی سفیدی شد که داشت به آرامی از ساحل به طرفش می آمد. می توانست آن را از میان شاخه های نحیف درخت بلوط و برگ های زرد بوته های بابونه ببیند. خلیج که بسیار دور به نظر می رسید، به طور مبهمی در آبی افق ناپدید میشد. چتر آفتابی همان طور آرام به پیشرفتش ادامه می داد. زیر حفاظ آبی راه راه چتر، همسرش و آقای رابرت لبرون قرار داشتند. وقتی به کلبه رسیدند، هر دو خسته از راه، روی پله ی بالایی هشتی نشستند، درست روبه روی هم قرار گرفتند و به چوبی تکیه دادند.

آقای پونتلیر به همسرش مانند قطعه ای با ارزش که آسیب دیده نگاه کرد و گفت: «اینقدر سوختی که نمی تونم به جا بیارمته. زن دستان خوش تراشش را بالا آورد و با جدیت براندازشان کرد و آستین های حنایی اش را بالای مچ دستانش کشاند. بعد یادش آمد که انگشترها را پیش از رفتن به ساحل به شوهرش داده؛ بنابراین در سکوت، دستانش را دراز کرد و آقای پونتلیر هم که علت این کار را فهمیده بود، آنها را از جیبش بیرون آورد و داخل کف دست باز شدهی همسرش گذاشت. خانم پونتلیر آن انگشترهای درخشان را داخل انگشتانش غلتانید. بعد زانوانش را محکم گرفت و به رابرت نگاه کرد و خندید. رابرت همان لبخند را تحویلش داد.