سرانجام آقای پونتلیر سیگاری روشن کرد، بعد پکی زد و روزنامه از روی دستانش سر خورد. سپس خیره به چتر آفتابی سفیدی شد که داشت به آرامی از ساحل به طرفش می آمد. می توانست آن را از میان شاخه های نحیف درخت بلوط و برگ های زرد بوته های بابونه ببیند. خلیج که بسیار دور به نظر می رسید، به طور مبهمی در آبی افق ناپدید میشد. چتر آفتابی همان طور آرام به پیشرفتش ادامه می داد. زیر حفاظ آبی راه راه چتر، همسرش و آقای رابرت لبرون قرار داشتند. وقتی به کلبه رسیدند، هر دو خسته از راه، روی پله ی بالایی هشتی نشستند، درست روبه روی هم قرار گرفتند و به چوبی تکیه دادند.
آقای پونتلیر به همسرش مانند قطعه ای با ارزش که آسیب دیده نگاه کرد و گفت: «اینقدر سوختی که نمی تونم به جا بیارمته. زن دستان خوش تراشش را بالا آورد و با جدیت براندازشان کرد و آستین های حنایی اش را بالای مچ دستانش کشاند. بعد یادش آمد که انگشترها را پیش از رفتن به ساحل به شوهرش داده؛ بنابراین در سکوت، دستانش را دراز کرد و آقای پونتلیر هم که علت این کار را فهمیده بود، آنها را از جیبش بیرون آورد و داخل کف دست باز شدهی همسرش گذاشت. خانم پونتلیر آن انگشترهای درخشان را داخل انگشتانش غلتانید. بعد زانوانش را محکم گرفت و به رابرت نگاه کرد و خندید. رابرت همان لبخند را تحویلش داد.