ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست/
بر عارفان جز خدا هیچ نیست/
توان گفتن این با حقایق شناس/
ولی خرده گیرند اهل قیاس/
که پس آسمان و زمین چیستند؟/
بنی آدم و دام و دد کیستند؟/
پسندیده پرسیدی ای هوشمند/
بگویم گر آید جوابت پسند/
که هامون و دریا و کوه و فلک/
پری و آدمی زاد و دیو و ملک/
همه هرچه هستند از آن کمترند/
که با هستیش نام هستی برند/
عظیم است پیش تو دریا به موج/
بلند است خورشید تابان به اوج/
ولی اهل صورت کجا پی برند/
که ارباب معنی به ملکی درند/
که گر آفتاب است یک ذره نیست/
وگر هفت دریاست یک قطره نیست/
چو سلطان عزت علم بر کشد/
جهان سر به جیب عدم در کشد
چنین نقل دارم ز مردان راه/
فقیران منعم، گدایان شاه/
که پیری به در یوزه شد بامداد/
در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست/
که چیزی دهندت، بشوخی مایست/
بدو گفت کاین خانه کیست پس/
که بخشایشش نیست بر حال کس؟/
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست/
خداوند خانه خداوند ماست/
نگه کرد و قندیل و محراب دید/
به سوز از جگر نعره ای بر کشید/
که حیف است از این جا فراتر شدن/
دریغ است محروم از این در شدن/
نرفتم به محرومی از هیچ کوی/
چرا از در حق شوم زردروی؟/
هم این جا کنم دست خواهش دراز/
که دانم نگردم تهیدست باز
شنیدم که سالی مجاور نشست/
چو فریاد خواهان برآورده دست/
شبی پای عمرش فرو شد به گل/
تپیدن گرفت از ضعیفیش دل/
سحر برد شخصی چراغش به سر/
رمق دید از او چون چراغ سحر/
همی گفت غلغل کنان از فرح/
و من دق باب الکریم انفتح/
طلبکار باید صبور و حمول/
که نشنیده ام کیمیاگر ملول/
چه زرها به خاک سیه در کنند/
که باشد که روزی مسی زر کنند/
زر از بهر چیزی خریدن نکوست/
نخواهی خریدن به از یاد دوست/
گر از دلبری دل به تنگ آیدت/
دگر غمگساری به چنگ آیدت/
مبر تلخ عیشی ز روی ترش/
به آب دگر آتشش باز کش/
ولی گر به خوبی ندارد نظیر/
به اندک دل آزار ترکش مگیر/
توان از کسی دل بپرداختن/
که دانی که بی او توان ساختن