… روزنامه را کنار می زنم. «پایین پایین. اون روزنامه رو بزن کنار…» روزنامه را کنار می زنم. «یه پاکت اون جاست… ته ته!» «خب؟…» پاکت را می بینم. «بده به من…» عصا را به لبۀ تخت آویزان می کند. پاکت را می گیرد: «این پول های منه.» درش را باز می کند و نشانم می دهد. «خب؟» پول ها را سر جایش می گذارد. در پاکت را می بندد: «حالا بذار سر جاش.» و دستش را دراز می کند. می گیرم. «در کمد رو هم ببند.» می بندم. «حالا فقط من و تو می دونیم.» می خندم: «چی رو می دونیم؟» «که پول هام کجاست.» «برای چی باید بدونم؟» می خندد: «فریدریک هم می دونه…» «که چی؟» «که یکی باشه تا بهش اعتماد کنیم.» با چشم روی تخت را می گردد: «کجاست؟» «چی کجاست؟» «فریدریک!» می گویم: «این ها. خودت این جا آویزونش کردی!» می گوید: «بذار باشه.» و لبخند می زند».
« صبحونه... » عصایش را برمی دارد. با زحمت بلند می شود. نوک عصا را کمی جلو می گذارد، بعد پای راست اش را برمی دارد و کنار آن می گذارد، بعد پای چپ اش را برمی دارد و کنار پای راست می گذارد. دوباره نوک عصا را کمی جلوتر می گذارد. سرم را بلند می کنم: زن و مرد جوانی کنار تراکتور ایستاده اند. با لباس کار و دست های خالی، لبخند می زنند. دو قدم رفته است و من دو قدم پشت سرش برمی دارم. زنی کنار پیانوی سفیدی ایستاده است. ساق پایش از شکاف پیراهن بلند و سیاه اش پیداست. چهره اش را رو به دوربین گرفته است.