کتاب ما اینجا هستیم

we are here
کد کتاب : 16763
شابک : 978-9644482335
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 91
سال انتشار شمسی : 1389
سال انتشار میلادی : 2004
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

نامزد دریافت جایزه ی گلشیری سال 1384

معرفی کتاب ما اینجا هستیم اثر به روژ ئاکره یی

کتاب «ما اینجا هستیم» نوشته به روژ ئاکره یی ، نویسنده کرد، است. او متولد ۱۹۶۳ در کردستان عراق است که در طی سالهای فعالیت خود داستانهای زیادی از فارسی به کردی ترجمه کرده و هم چنین کتابهای نیز نوشته است. این کتاب نیز مجموعه داستانی از اوست که موضوع مشترکشان، سرکشی های یک پرستار به سالمندانی در مناطق مختلف شهری در سوئد است. اکثر این داستان ها به زبانی روان و ساده نوشته شده اند، که عنوان هایشان از این قرار است: «هشت و سی و پنج دقیقه»، «نه و بیست دقیقه»، «ده و ده دقیقه»، «یازده و پنج دقیقه»، «یازده و چهل دقیقه»، «دوازده و بیست دقیقه»، «سیزده و پنج دقیقه»، «سیزده و پنجاه دقیقه»، «چهارده و پانزده دقیقه»، «پانزده و ده دقیقه»، «شانزده و پنج دقیقه» و «شانزده و سی و پنج دقیقه».

کتاب ما اینجا هستیم

به روژ ئاکره یی
به روژ ئاکره یی متولد سال ۱۹۶۳ میلادی در کردستان عراق است. در سال ۱۹۷۵ به دنبال شکست جنبش کردها به همراه خانواده به ایران پناهنده شد و پانزده سال در ایران زندگی کرد و چهارده سال می شود که در سوئد اقامت دارد. به کردی پنج مجموعه شعر دارد. نقد می نویسد، ترجمه هم می کند.آثاری از گلشیری، شاملو، فرخزاد، رویایی، صفدری، سردوزآمی، ربیحاوی، صالحی و … را به کردی ترجمه و منتشر کرده است. مصاحبه های او با برخی از نویسندگان و شاعران ایرانی در نشریات کردی و فارسی به چاپ رسیده است.به فارسی فقط داستان م...
قسمت هایی از کتاب ما اینجا هستیم (لذت متن)
… روزنامه را کنار می زنم. «پایین پایین. اون روزنامه رو بزن کنار…» روزنامه را کنار می زنم. «یه پاکت اون جاست… ته ته!» «خب؟…» پاکت را می بینم. «بده به من…» عصا را به لبۀ تخت آویزان می کند. پاکت را می گیرد: «این پول های منه.» درش را باز می کند و نشانم می دهد. «خب؟» پول ها را سر جایش می گذارد. در پاکت را می بندد: «حالا بذار سر جاش.» و دستش را دراز می کند. می گیرم. «در کمد رو هم ببند.» می بندم. «حالا فقط من و تو می دونیم.» می خندم: «چی رو می دونیم؟» «که پول هام کجاست.» «برای چی باید بدونم؟» می خندد: «فریدریک هم می دونه…» «که چی؟» «که یکی باشه تا بهش اعتماد کنیم.» با چشم روی تخت را می گردد: «کجاست؟» «چی کجاست؟» «فریدریک!» می گویم: «این ها. خودت این جا آویزونش کردی!» می گوید: «بذار باشه.» و لبخند می زند».

« صبحونه... » عصایش را برمی دارد. با زحمت بلند می شود. نوک عصا را کمی جلو می گذارد، بعد پای راست اش را برمی دارد و کنار آن می گذارد، بعد پای چپ اش را برمی دارد و کنار پای راست می گذارد. دوباره نوک عصا را کمی جلوتر می گذارد. سرم را بلند می کنم: زن و مرد جوانی کنار تراکتور ایستاده اند. با لباس کار و دست های خالی، لبخند می زنند. دو قدم رفته است و من دو قدم پشت سرش برمی دارم. زنی کنار پیانوی سفیدی ایستاده است. ساق پایش از شکاف پیراهن بلند و سیاه اش پیداست. چهره اش را رو به دوربین گرفته است.