اشتباه ما این است که گمان می کنیم سعادت همان رفتن به بهشت است. مادامی که همین جا سعادت داریم باید قدرش را بدانیم، چراکه شاید آن را در بهشت نیابیم. هیچ رازی قدرتمندتر عشق انسان به وطنش نیست. هیچ زیبایی از آن بالاتر نیست. مصیبتی که بر سر مردم ما آمده این است که نسل ها زیردست دیگران رنج برده اند و این عشق به وطن در دلشان مرده است. هدف بریتانیا تصرف و استثمار ایرلند و حکومت بر آن نبود. بریتانیا قصد کرده بود فرهنگ سلتی را از ریشه بخشکاند و فرهنگی را بر این مردم تحمیل کند که تماما با آن بیگانه بودند.
کوین همچنان دور شد. آب به کمرش رسید، به سینه اش، به گردنش. موجی آب را به صورتش پاشید و آب از سرش گذشت. دیگر پیدایش نشد…
«صبر کن. صبر کن.»
«بیدار شو، کانر، بیدار شو.»
کانر سرش را از روی متکا بلند کرد، گردنش مثل گردن یک مجسمه خشک و راست بود.
نور آفتاب از میان پرده ها به درون اتاق می تابید و نسیمی ملایم و مرطوب موج های کوچکی بر پرده می انداخت. مچ های کانر روی ملافه چین و چروک خورده منقبض شده بود. عاقبت متوجه نگرانی صاحب جسمی شد که او را سخت به خود چسبانده بود. شلی داشت پشت گردنش را نوازش می کرد. آهسته گفت: «کانر.»
سرش دوباره روی متکا افتاد و بی حرکت ماند. در حالی که نفس نفس می زد صبر کرد که قلبش حرکت طبیعی خود را از سر گیرد. بعد به دشواری، بلند شد و به زحمت توانست جرئت کند و نگاهی به قیافه وحشت زده شلی بیندازد.