« میراث » را از این رو می خواستم که سبک گوتیک عمارتش چون بختک بر روح و جانم خفت و خیال کودکانه ام را تسخیر کرد و به این علت که مبارزه مادرم برای بازگرداندنش به من نه تنها در چشم خیال کودکانه ام نازیبا نمی نمود بلکه بسیار شریف و شجاعانه بود، زیرا این ملک و مال از من دریغ شده بود؛ و برای کودک هیچ چیز خواستنی تر از چیزی نیست که از او دریغ شده است؛ و جانا روزالین را از این رو می خواستم که بیست ساله بودم، هوس زن، به ویژه زنان زیبایی را می کردم که جایی در طبقه اجتماعی من نداشتند. برخوردمان تصادفی بود.
حضور من در ساعت دو آن بعدازظهر گرم ماه ژوئیه ۱۸۹۰ در گورستان کلیسای زیلان یک امر تصادفی بود و حتی صرف بودنم در زیلان مبتنی بر علل و جهات خاصی نبود. من در آن بخش از کورنوال بیگانه ای بیش نبودم، زیرا در جنوب کورنوال، در نزدیک رودخانه هلفورد، در کنار درختستان ها و خلیج های کوچک و تپه ماهو های آن تولد یافته و رشد کرده بودم که یک دنیا با کناره های برهوت شمال، با خلنگ زارهای بادگیر و صخره های پرنشیب و خیزابه های خطرناکش فاصله داشت. زیلان بخش کشیش نشین و خلنگزاری شمال بود. آن بعدازظهر پس از دعوایی که با پدرم در اقامتگاه موقتش واقع در نزدیک همان بخش کرده بودم، راه افتاده بودم: آشفته بودم، به دور و برم توجه نداشتم، یکهو چشم که باز کردم دیدم در خیابان شهرک و نزدیک گورستانم. زیلان بسی قشنگ تر از یک مشت کلبه عبوسی بود که در شمال کورنوال به گردهم آمده اند و شهرک خوانده می شوند. باغچه های خانه های رعیتی که از سنگ خاکستری ساخته شده اند پر از گل و گیاه بودند، میخانه را که نامش « بخت قلع کاران » بود تازه رنگ کرده بودند و سگ بی صاحبی که در اطراف می پلکید خوش خورده و سرحال می نمود. ظاهرا فقر متداومی که متعاقب رکود صنعت قلع کورنوال رسیده بود این گوشه از دوک نشین را از نظر دور داشته بود. در حالی که نگاهم به دودی بود که از چند معدنی که در افق نمایان بود به هوا می خاست در گورستان را گشودم و به درون رفتم و در سایه برج نورمنی کلیسا بی هدف به سوی در اصلی روان شدم.