اینجا بازار کهنهفروشهاست. ورود مجانی است. ورود برای همه آزاد است. جماعتی شلخته. ناقلاها خوش میگذرانند. چرا داخل میشوی؟ توقع داری چی ببینی؟ من تماشا میکنم. چهارچشمی میپایم که چه اتفاقی در دنیا میافتد. چی باقی میماند. چی را همینطوری به حال خودش ول میکنند. چی دیگر عزیز نیست. چی را باید قربانی کرد. چی بود که کسی فکر کرد برای دیگران جالب است. اما این، اگر قبلا زیر و رویش را وارسی کرده باشند، چرند است. ولی شاید چیز با ارزشی باقی مانده باشد. نه اصلا چیز با ارزشی وجود ندارد. اما چیزی هست که من میخواهم. میخواهم نجاتش بدهم. چیزی که با من حرف میزند. با شیفتگیهای من. با من حرف میزند، از آن حرف میزند. آه…
به ونوسش زل زد. عاقله مرد ادامه داد: «مشکلترین چیزی که الآن وجود داره این نیست که چرا تابلو فروش نرفته (مشکل دور نگه داشتن طلبکارها هم نبود) بلکه مشکل تصمیم برای فروش بود؛ چون من عاشق این تابلو بودم پس میدانستم که باید بفروشمش و تصمیم گرفتم از دستش خلاص بشوم؛ و حالا چون کسی چیزی را نخواست که من ارزشش را میدانستم و برای من باقی مانده باید مثل گذشته دوستش داشته باشم، اما دیگر آن طوری دوستش ندارم، من قمار میکنم. بعد از آن که سعی کردم دوستش نداشته باشم تا بتوانم بفروشمش، دیگر نمیتوانم مثل قبل از آن لذت ببرم، اما حالا که نمیتوانم بفروشمش، مجبورم بار دیگر دوستش داشته باشم. بیرحم ام اگر حس کنم که این اتفاق ناخوشایند زیباییهایش را از بین برده.
این دورنما فاجعهی پیش روی ماست. این اتفاق افتاده بود. چه کسی انتظار این واقعه را میکشید؛ هرگز، هرگز. هیچکس. این بدترین اتفاق است. و اگر بدترین است، پس یگانه است. آنچه حذف میشود، قابل تکرار نیست. بگذارید آن را پشت سر جا بگذاریم. بگذارید بدیمن نباشیم.