مادرم می خواند؛ و پدرم که در اتاق کارش به مطالعه مشغول بود، گاه به گاه در آستانه ی در اتاق ناهارخوری، مظنون، اخم آلود و پیپ در دست ظاهر می شد: «همیشه به جفنگ گویی! همیشه به مطرب بازی!» پدرم فقط حوصله مباحث علمی و سیاسی و صحبت راجع به برخی جا به جایی ها را که در دانشکده اتفاق می افتاد، داشت: وقتی پروفسوری به تورینو دعوت می شد، و به قول وی به ناحق، چون به نظرش «ابله» بود، یا وقتی یکی دیگر به تورینو خوانده نمی شد، باز هم به ناحق، چون بنا به قضاوت پدرم، شخصی بود «بسیار با ارزش». درباره ی مباحث علمی و درباره ی آنچه که در «دانشکده» اتفاق می افتاد، ما هیچ کدام در شرایطی نبودیم که حرف او را بفهمیم؛ اما او سر میز روزانه مادرم را چه از وضع «دانشکده» و چه از رویدادهای آزمایشگاهش با خبر می کرد.
ما در خانه، دائم گرفتار بختک بداخلاقی های پدرم بودیم، که ناگهان و به شدت و اغلب با انگیزه های ناچیز منفجر می شد، برای یک جفت کفش که پیدایش نبود، برای کتابی که سرجایش نبود، برای لامپی سوخته، برای اندکی تأخیر در آوردن غذا، یا برای غذایی که زیاد پخته بود.
برای پدر من کثافت کاری کردن و گند زدن شامل نقاشی های مدرن هم می شد که طاقت تحملشان را نداشت. می گفت: «شماها بلد نیستید سر میز غذا بنشینید، نمی شود جلوی چهارتا آدم حسابی بردتان!» و می گفت: «شماها که این قدر کثافت کاری می کنید، اگر سر یک میز در انگلستان نشسته بودید، می انداختندتان بیرون!» برای انگلستان اهمیت بسیاری قائل بود. معتقد بود که در تمام دنیا انگلستان بهترین نمونه ی تمدن است! رسمش این بود سر میز غذا درباره آدم هایی که در طول روز دیده بود، اظهار نظر کند. در قضاوت بسیار بی رحم بود و به همه می گفت احمق. در زبان پدرم احمق می شد «ابله».