اولونا با شنیدن صدای جیغ خفهی آن زن از گوشهی دیوار،درست بهموقع به طرف دیوار شتافت.او یک غول ژنده پوش خشمگین و دیوانه دید که روی دو چرخ کهنه جستوخیز میکرد، چرخها به دستهای زن چاقی بسته شده بود که توی سیرک کار میکرد.
مرد جوابش را با لبخندی نامحسوس داد. بعد شروع کرد به خیالبافی: «چرا به مخ کسی نمیرسد آن حیوانهای بیچاره را آزاد کند؟ میلهها را ببرد و قفسها را خراب کند. به این میگن انقلاب، ببرها و میمون ها باید توی میدان کلیسای جامع بدوند. بوفالوها توی پیادهروها راه بروند و آن دوتا فیل بیچاره ماشینها را زیر پاهاشان له کنند و با خرطوم هاشان همهجا طوفانی از گردوخاک به پا کنند و گربه ی وحشی، آن گربهی وحشی قهوهای خالدار یادت هست؟ فکرش را بکن، مثل جنّ، توی میدانها میافتد دنبال مردم و پاها و مچ پاهاشان را گاز میگیرد. میمونها هم همهجا هستند، روی ترامواها و مجسمه ها، توی مغازهها لباسها را پاره پوره میکنند، چراغهای راهنما را وارونه میکنند و با رادیو حرف میزنند!»