برنامه را آقای شهردار افتتاح کردند. تا ایشان از جایگاه مخصوص پشت میز خطابه برسند، مدیر مدرسه ی گنج دانش، میکروفون را امتحان کردند، معاون اداره ی قند و شکر لیوانی آب روی میز گذاشتند و آقای قدبلندی که ردیف اول نشسته بود، بلند شد و چراغ روی میز را روشن کرد. ساعتی از شب رفته بود، ابر ضخیمی آسمان را گرفته بود، گاه به گاه آذرخش بدرنگی از پنجره به داخل تالار می ریخت. حضار ترسیده و نگران بیرون را نگاه می کردند و باد آشفته ای خبر می داد که باران به زودی شروع خواهد شد. سخن رانی آقای شهردار چنین شروع شد:
- و اکنون می گویم کجایی ای سردار بزرگ، تا به چشم خود ببینی که از این بیست و چهار نفر مأمور بازنشسته شهرداری، چه عده ای بر ملت ایران افزوده شده است. و باز برای این که بهانه ای به دست معاندین و خائنین پیشرفت وطن عزیز نیفتد، آمار دقیقی را به سمع حضار محترم می رسانم. از بازنشستگان مرحوم، بیست و هفت اولاد ذکور و سی ویک نفر اناث بر جای مانده است. و از بازنشستگانی که در حال حیاتند، هفتادوهشت نفر اولاد ذکور و هشتادوسه نفر اناث، که جمعا می شود دویست و نوزده نفر، بله آقایان، چه میراث و خدمتی بزرگ تر از این که از بیست و چهار نفر، دویست و نوزده نفر فدایی بر جمعیت وطن گرامی افزوده شده باشد. ممکن است عده ای بپرسند که سرنوشت این عده چه خواهد شد. من با صدای بلند و اعتراض آمیز به اشخاص بدبین جواب می دهم که در دوران کنونی، زندگی همه ی این ها درخشان خواهد بود. عده ی زیادی از این ها چنان استعداد شگرفی دارند که حتما و حتما میزهای ریاست را تسخیر خواهند کرد، و عده ی دیگر، در هر شغل و مقامی که باشند، نام وطن عزیز را بلندآوازه ساخته، موجب مباهات بزرگان و روسا، خواهند شد. بلی حضار محترم. غرض نقشی است کز ما بازماند، که هستی را نمی بینم بقایی.