آمانیتی با این رمان نفسگیر، شاهکاری کوچک را خلق کرده است.
رمانی فراموش نشدنی.
رمانی پرتعلیق، هوشمندانه و دلنشین.
سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همه ی همسالانم بلندتر شدم. مادرم می گفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیده اند. ساعت های زیادی را جلو آینه به تماشای خودم می گذراندم. پوست سفید کک مکی، موهای پا، بوته ای قهوه ای روی سرم رشد می کرد و از میانش گوش ها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد می شد؛ همه ی ویژگی های چهره حکایت از بلوغ داشتند.
بغلش کردم و صورتم را به موهای بلوندش کشیدم که بر چهره اش ریخته بود، و بینی ام را روی گردنش گذاشتم. بوی خوبی داشت. مرا یاد مراکش می انداخت، یاد کوچه های بسیار تنگ پر از دکه هایی با پودرهای رنگی سردرشان؛ ولی من هیچ وقت در مراکش نبوده ام.
خانمی در خیابان پنجاه و پنج مستقیم به جلو نگاه می کرد. در پیاده رو پیرمردی دو سگ لابرادور را به زور می کشید. یک مرغ دریایی روی درخت خشکیده ای که با کیسه ی پلاستیکی پوشیده شده بود و از زیرش آب گل آلود بیرون می زد، نشسته بود. اگر خدا می آمد و از من می پرسید که آیا دوست دارم یک مرغ دریایی باشم، پاسخم «آری» بود.
خیلی کتاب قشنگی بود دلم نمیخواست تموم بشه
قشنگ دلنشین و دوست داشتنی