این اثر، ماهیت حقیقی هویت را زیر سوال می برد.
کتابی لذت بخش و خوش ساخت.
رویاگونه.
روی پلاژ، جشنی مذهبی برپا بود یا شاید بازار مکاره ای بود و جمعیت جلوی چیزی که من نمی توانستم تشخیص دهم چیست، ازدحام کرده و در هم می لولیدند. لب دریا ولگردانی بودند که پراکنده روی جانپناه دراز کشیده بودند و کودکانی که خنزر پنزر می فروختند و گدایان بسیار. یک ردیف دوچرخه مسافربر موتوردار هم بود و من در یکی از آن ها جستم.
بی رحمانه خندید و انگشت اشاره اش را سمت من گرفت. گفت: «خاویر وجود نداره. اون هیچی نیست جز یه روح.» با دستش به کل اتاق اشاره کرد. «همه ی ما مردیم، هنوز این رو نفهمیدی؟ من مرده ام، این شهر مرده، و نبردها، عرق و خونی که ریخته شد، شکوه و قدرت من، همگی مرده اند، همگی تماما هدر رفته اند.
چقدر مکتب سورئالیسم با بقیه مکاتب ادبی متفاوت است