در اتاق گرم کنار شومینه نشسته بود... برخاست پرده پنجره را کنار زد... برف میبارید ... زمین سفید شده بود... به تماشا ایستاد... در خیال آن را تشبیه به پنبه های ریز و درشتی میکرد که از آسمان بهطرف زمین می آید... با تماشای برف غرق در رویا بود اما... غافل از این که بیرون از خانه در زیر پنجره... مردی از سرما یخ زده است...