وقتی گروهی از مشتریان حرفش را تایید کردند، اسکارلت چشمانش را با انزجار گرداند و به سمت اولین میز راهش را باز کرد.
مشت زن خیابانی خوش تیپ امیلی را بلافاصله تشخیص داد تا حدودی به خاطر خطی از جای زخم ها و کوفتگی ها روی پوست زیتونی رنگش؛ اما بیشتر به این خاطر که او تنها غریبه در رستوران تورن بود.
او ژولیده تر از چیزی بود که اسکارلت از غش وضعف کردن های امیلی انتظار داشت، طره های آشفته ی موهایش در هر جهتی بودند و بادمجان تازه ای پای یکی از چشم هایش کاشته شده بود. هر دو پایش زیر میز مانند عروسک کوکی تکان می خورد.
اسکارلت ظرف ها را برداشت و گفت: « خب، از غذاتون لذت ببرین. » اما بعد توقف کرد و ظرف ها را به سمت پسر کج کرد. « مطمئنین که گوجه فرنگی ها رو نمی خواید؟ اونا بهترین قسمت غذا هستن و توی باغ خودم رشد کردن. درواقع، کاهو هم همین طور؛ اما وقتی من محصولات رو برداشت می کردم این قدر پلاسیده نبودن. مهم نیست اگه کاهو رو نمی خواید؛ اما گوجه فرنگی ها چی؟ »
شخصی نزدیک بار گفت: « ایناهاش! » و زمزمه ی هیجان زده ای را آغاز کرد که در کل رستوران تورن موج زد. اسکارلت به نمایشگرها نگاه کرد که باغ باشکوهی را نشان می دادند، باغی که با گیاهان بامبو و سوسن سفید تزیین شده و به خاطر بارانی که باریده بود می درخشید.