آب و هوا هیچ دخلی به آن نداشت -گرچه تمام روز باران می بارید و بند می آمد و صدای چک چک آب رودها آدم را یاد بدهکاری اش می انداخت - چون حتی اگر آفتاب بالای سرم بود و همه ی برگ های نخل را به رنگ طلا درمی آورد، باز هم آن بعدازظهر به بار دگت می رفتم. مشکل کار بود یا دقیق تر بگویم، بیکاری. ساعت شش ونیم صبح، رئیس زنگ زده بود بگوید لازم نیست بروم سرکار، آن بابایی که من جای او رفته بودم کمردردش خوب شده بود و برمی گشت سرکار. البته عذرم را نخواست، چون یک هفته بعد، کار تازهای دست می گرفتند و به همه احتیاج داشتند. «چند روزی برو بگرد.» با صدای خش دار زیرکه یک هو به جیغ، آه و ناله یا لحن جدی و خشک تبدیل می شد، ادامه داد: ببین تو هنوز جوانی، نه؟ و...