کتاب راز پاریس

The Paris Secret
روایتی عاشقانه در قلب جنگ جهانی دوم
کد کتاب : 26140
مترجم :
شابک : 978-6004613378
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 216
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

پاریس سحر آمیز
The Paris Secret
کد کتاب : 17998
مترجم :
شابک : 978-6008984979
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 232
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب پاریس سحر آمیز اثر لیلی گراهام

آخرین باری که والری در پاریس بود، سه ساله بود که از دست نازی ها فرار می کرد و از تنها خانه ای که می شناخت.

اکنون به عنوان یک زن جوان تنها در جهان، والری باید به پاریس برگردد، به کتابفروشی و تنها خویشاوند بازمانده اش، پدربزرگش وینسنت، تنها کسی که حقیقت را در مورد آنچه برای پدر و مادرش اتفاق افتاده می داند. هنگامی که او دوباره با وینسنت عبوس و کم حرف آشنا می شود، داستان غم انگیزی از پاریس اشغال شده توسط نازی ها، یک رابطه عشقی محکوم به فنا و مادری می شنود که حاضر است همه چیز را برای دختر مورد علاقه اش فدا کند.

آیا والری و وینسنت می توانند برای ترمیم زخم های گذشته به یکدیگر کمک کنند؟ والری دنبال یک پایان افسانه ای نیست، او فقط حقیقت را می خواهد. اما راز مخربی که وینسنت مصمم است از نوه اش پنهان کند چیست؟

کتاب پاریس سحر آمیز

لیلی گراهام
لیلی گراهام در آفریقای جنوبی بزرگ شد و پیشتر روزنامه نگار بوده است. او اکنون به همراه همسر و بولداگ انگلیسی اش، Fudge، در ساحل سافتک زندگی می کند. او نویسنده شش رمان است، از جمله پرفروش ترین فیلم های Paris Secret و The Island Villa می باشد.
نکوداشت های کتاب پاریس سحر آمیز
What a delightful yet sad and heart-breaking story!
چه داستان لذت بخش و در عین حال غم انگیز و دلخراشی!
Goodreads Reviewer

You really get a sense of Paris as well as sadly the war… Really makes you fall in love with the place
شما واقعا حسی از پاریس و همچنین متأسفانه جنگ پیدا می کنید ... واقعا باعث می شود که عاشق این مکان شوید
The Letter Book Reviews

قسمت هایی از کتاب پاریس سحر آمیز (لذت متن)
وقتی والریا مکث کرد، خاله اش بازوی او را به سختی کشیده بود تا او را دنبال خود ببرد. اشک در چشمان والریا حلقه زده بود اما او گریه نکرد، همان کاری را کرد که املی به او گفته بود. -ویت، عجله کن والریا دیگر نمی دانست که این یک خاطره است یا این که مغز او صرفا آن را پس از اینکه املی مساله را به او گفته بود از خودش آن را در آورده بود، اما احساس میکرد این خاطره واقعی است. به طرف کوچه روده آربر رفت ساختمانهایی را که مجسمه هایی در نمای آنها بریده شده بودند و کافه هایی را که حتی در آفتاب سرد پاییزی و هنگام بارش بر نشده صندلی های خود را در پیادم رو گذاشته بودند و بوی قهوه سیاه و باکت تازه که مردم برای آنها به خیابان می آمدند را پشت سر گذاشت.