سیلکا کنار گیتا نشسته است. هر دو با جدیت مشغول کار هستند. نگاهشان در هم گره می خورد و لبخندی گذرنده به هم می زنند. سیلکا را از صف گزینش بیرون آوردند و به کانادا نفرستادند، در عوض در ساختمان اداری، کاری به او محول کردند. خوشحال است که گیتا با او کار می کند. امیدوار است بتواند هر طوری شده مگدا را هم به این ساختمان گرم بیاورد. کوتاهی موهای گیتا به حدی ا ست که کف سرش پیداست، اما سیلکا به دلایلی اجازه دارد موهایش را بلند کند، به طوری که اکنون روی گوش ها و گردنش را پوشانده است.
همان طور که او را از ساختمان بیرون و به سمت اردوگاه زنان می برند، تقلا می کند تا خود را از دست هایشان رها کند، اما حریف مناسبی برای آن دو نیست. اردوگاه ساکت است - زن ها همه سر کار هستند. از سربازخانه ای که زن ها در آن زندگی می کنند، می گذرند تا اینکه به ساختمانی مشابه می رسند، اما این یکی درمیان دیوارهای آجری محصور شده است. سیلکا حس می کند زرداب در گلویش جمع شده؛ شنیده است زن ها را به چنین مکانی می برند و می کشند.
«من سیلکا هستم.»
شروع گفت وگوی آن دو انگار دل وجرئتی به بقیه می دهد و آنها هم اسم یکدیگر را می پرسند. خیلی زود پچ پچ زن ها در فضای اتاقک می پیچد. افرادی که زبان و ملیت یکسان دارند، کنار هم می نشینند و داستان هایشان را برای هم بازگو می کنند. یکی از زن ها متهم به همدستی با نازی ها شده است، چون در مغازهٔ نانوایی اش در لهستان به آنها نان می فروخته. یکی دیگر را برای ترجمهٔ تبلیغات آلمانی ها گرفته اند. زنی دیگر را که اسیر نازی ها بوده، با آنها دستگیر کرده و به او اتهام جاسوسی زده اند. در کمال تعجب، زن ها وقتی ماجرای دستگیر شدنشان را تعریف می کنند، همراه اشک هایی که می ریزند گاهی هم از ته دل می خندند. چند نفر با اطمینان می گویند که قطارْ آنها را به اردوگاه کار اجباری می برد، اما نمی دانند کدام اردوگاه.
جوزی به سیلکا می گوید که اهل کراکف است و شانزده ساله. تا سیلکا لب باز می کند که سن و محل تولدش را به جوزی بگوید، زنی در نزدیکی شان با صدای بلندی می گوید: «من می دونم چرا اون اینجاست.»
همان زن مسنی که پیشنهاد تقسیم نان را داده بود می گوید: «ولش کن.»
«اما من اون رو توی زمستون دیدم. وقتی همهٔ ما داشتیم از سرما می مردیم، یه پالتوی پوست تنش بود که باید می دیدی.»