چه داستان لذت بخش و در عین حال غم انگیز و دلخراشی!
شما واقعا حسی از پاریس و همچنین متأسفانه جنگ پیدا می کنید ... واقعا باعث می شود که عاشق این مکان شوید
وقتی والریا مکث کرد، خاله اش بازوی او را به سختی کشیده بود تا او را دنبال خود ببرد. اشک در چشمان والریا حلقه زده بود اما او گریه نکرد، همان کاری را کرد که املی به او گفته بود. -ویت، عجله کن والریا دیگر نمی دانست که این یک خاطره است یا این که مغز او صرفا آن را پس از اینکه املی مساله را به او گفته بود از خودش آن را در آورده بود، اما احساس میکرد این خاطره واقعی است. به طرف کوچه روده آربر رفت ساختمانهایی را که مجسمه هایی در نمای آنها بریده شده بودند و کافه هایی را که حتی در آفتاب سرد پاییزی و هنگام بارش بر نشده صندلی های خود را در پیادم رو گذاشته بودند و بوی قهوه سیاه و باکت تازه که مردم برای آنها به خیابان می آمدند را پشت سر گذاشت.
بد نبود🙂 معمولی بود. از این داستانهاییه که فیلم و کتابای زیادی ازش ساختن و نوشتن
داستان قشنگیه فقط اشکم ریختم نمیدونم چرا اینقد احساساتی شدم من😥😥 پیشنهاد میدم بخونید
کل کتاب داستان دو شخص رو نقل میکنه، وَلِری و مادرش میرِیل. ولری در سالهای اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان به دنیا میاد و مادرش مجبور میشه اون رو به جایی دور بفرسته و ولری جوان که حالا در انگلیس زندگی میکنه تازه متوجه میشه هنوز یک فامیل نزدیک و زنده در پاریس داره و راهی اونجا میشه تا بفهمه واقعا چه اتفاقی برای اون و مادرش افتاده. داستان قشنگی بود، پیشنهاد میکنم بخونید.