دنیا گذشته بود و یازده سال از جنگ بقیه ی دنیا و من.
درست روز بعد قرار بود استخوان های مچ پای پیچ خورده ام را قطع کنند و مرتبشان کنند تا شبیه یک پای به درد بخور شود.
فنجان چایی را که سوزان داده بود جلوی لب هایم بردم. به زور یک قلپ خوردم. گلویم بسته شد. چای پرید توی گلویم و بعد پاشید روی روتختی ها و سینی ام.
سوزان آه کشید. چای ریخته را تمیز کرد، بعد به یکی از پرستارهایی که درحال کشیدن پارچه ی سیاه روی پنجره ها بود اشاره کرد تا بیاید و سینی ام را ببرد.
از وقتی جنگ شروع شده بود هر شب خاموشی داشتیم و باید به پنجره ها پارچه ی سیاه می زدیم که بمب ریزهای آلمانی نتوانند چراغ هایمان را هدف بگیرند. بیمارستانم در لندن نبود، آن موقع لندن هر شب بمباران می شد، ولی به این معنی نبود که ما را نمی زدند. هیچ وقت نمی شد کار آلمانی ها را پیش بینی کرد.
وقتی مام جیمی را همراه بقیه ی بچه ها فرستاد تا به خاطر بمب های هیتلر از لندن دور شوند، من هم جیم شدم. در نهایت از روستایی در کنت کنار دریا سر درآوردیم؛ با سوزان و باتر.
آن موقع سوزان ما را نمی خواست. ما هم او را نمی خواستیم، ولی من اسبش را می خواستم، هم من هم جیمی غذاهایش را دوست داشتیم و بالاخره هر سه تایمان خواستیم کنار هم بمانیم. البته که همان موقع سروکله ی مام پیدا شد که ما را برگرداند. همین هفته ی پیش. سوزان تصمیم گرفت به خاطر ما بجنگد. دنبالمان تا لندن آمد. برای همین، شبی که بمباران آلمانی خانه ی سوزان را کاملا نابود کرد هیچ کدام داخلش نبودیم. این طور شد که بدترین چیز، یعنی بازگشت مام، تبدیل شد به بهترین چیز که نمردن توی بمباران بود.
می دانستم مادرم، مام، شب ها توی کارخانه ی مهمات جنگی کار می کند. می دانستم هر شب موج های وحشتناک و شدید بمب ها روی سر لندن روان است. می دانستم آلمانی ها کارخانه ها را هدف می گیرند، مخصوصا کارخانه های تسلیحات را. من خودم توی بمباران گیر افتاده بودم. دیوارهای آجری بالای سرم منفجر می شدند. بعدش شیشه ی خردشده مثل برف خیابان ها را می پوشاند.
برای همین می دانستم ممکن است مام بمیرد. ولی باور نمی کردم. با وجود همه ی بمب ها. فکر می کردم مام تا ابد زنده می ماند.
فکر می کردم من و جیمی هیچ وقت آزاد نمی شویم.
جیمی را بغل کردم. هق هق می کرد. دوباره زد به گچ پایم. خودم را نگه داشتم که جیغ نکشم.
سوزان بالشتی گذاشت بین جیمی و پایم. نشست گوشه ی تخت. کمر جیمی را نوازش می کرد.