خبرهای خوشی نبود. توطئه های دربار علنی شده بود. لیاخوف پیش تر به چشم می آمد. رحیم زن و بچه هاش را به بهانه ی شلوغی فرستاده بود ایوانکی، خانه ی پدرزنش. مادر من هم رفته بود آینه ورزان و کسی چشم به راهم نبود. اگر بیست و چهار ساعت هم بیرون می ماندم، خیالم از طرف خانه راحت بود. کسی برای برگشتنم دل شوره نداشت. اخطار کرده بودند در محله ی خودمان دست به کاری نزنیم. در این وضع آشفته کسی دست بالا را نداشت. نه شاه می توانست ادعا کند قدرت دارد و اختیار کارها به دست اوست، نه حرف مجلس دررو داشت. حتا یک دست هم نبود که بتواند به زبان واحد جلو دربار بایستد. عربده کشی صنیع حضرت و علی نیزه هم هر روزه شده بود. این ها مهره بودند. قمه های تیزشان در بهارستان زبان دربار بود. شاه می خواست بگوید دوره ی مماشات گذشته و با همین قمه ها جواب می دهد. شازده مقتدر نظام جمع و جورشان می کرد. هم می خواست چنگ و دندان نشان بدهند، هم این که جلوتر نروند. اگر لاش و لوش ها را به اختیار خودشان می گذاشت، قتل عام راه می انداختند.