این داستان درباره روزهای جنگ است و بمب باران و موشک. پسری که معلولیت جسمی دارد، در بمب باران آبادن پدر، مادر، خواهر و برادرش را از دست می دهد و فقط او می ماند و مادربزرگش. مادربزرگ بدون توجه به وضعیت پسر، مرتب شکایت می کند که چرا این پسر معلول باید بماند و آن پسر دیگر (نوه دیگرش) که سالم بوده است، برود. آن ها مجبور می شوند به تهران بیایند و در ساختمانی که برای جنگ زده ها درنظر گرفته شده است، ساکن شوند.پسرک هر کاری که از دستش برمی آید برای مادربزرگ انجام می دهد؛ ولی دل مادربزرگ نرم نمی شود تا اینکه... .
کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت