من کسی را نکشته ام. همه اش از همان عکس شروع شد. نمی دانید چه عکس غوغایی بود. رفته بودم برایشان شعر بخوانم. باور کنید قبل از آن عکس برایم یک پیرزن و یک پیرمرد ساده بودند. آخر چند بار بگویم دنبال هیچ چیز نمی گشتم. اصلا دیگر چیز دندانگیری برایشان نمانده بود تا من دنبالش باشم. البته این ها را هم فقط حدس می زنم. چون خواسته اید می نویسم. وگرنه من فقط می نشستم روی صندلی کنار بالکن. حالا چه کسی می رفت، چه کسی می آمد یا کدامشان چه می گفتند، برایم جذاب نبود. اصلا نگاه نمی کردم. گوش هم نمی دادم. شازده هم به من چندان اعتماد نداشت. خواهش می کنم اشتباه نکنید، عصمت حتی در همان عکس هم از حالای من بزرگ تر بود. اصلا من، چطور بگویم، مرد نیستم، تمایلی به زن ها ندارم. یک بار یک نفر، نمی دانم چه کسی، یکیشان را بی خبر فرستاده بود سراغم. من تنها زندگی می کنم. پدر و مادرم شهرستانند. پنج سالی می شود که ندیدمشان. آخرین بار چند ماه بعد از آشنایی با شازده بود. پدرم می گفت: « نوکر نباش، آن هم نوکر این طور آدم ها. » مادرم چیزی نمی گفت. چه داشت که بگوید؟ پیله می کردم تا منجی شود و میانه را بگیرد. می گفت: « پدرت می داند. » می گفتم: « یعنی چی؟ » می گفت: « زشت است، زشت. » بعد قهر کردند و رفتند. نرفتم سراغشان. لابد با خودشان می گفتند: « ناخلف بود، طردش کردیم. » این طوری من هم راحت تر بودم. آن ها هم راحت تر بودند. بعد، گاهی مادرم زنگ می زد؛ حرف نمی زد، اما از صدای نفس هایش می شناختمش. اما مگر با آن همه سوزنی که به تخم چشم می زدم چقدر دستم را می گرفت. دیگر هم که نمی رفتم تا پدرم پنهانی پاکتی توی کیفم بگذارد. مانده بودم در تنهایی و فقر و بی کس وکاری. ناچار بودم. باید می رفتم و شعر می خواندم برایشان، از روی ساعت. انگار که برای خودم می خواندم. شازده اگر بود فقط سعدی می خواندم. حتی شاهنامه را تحمل نمی کرد.
من این کتاب رو خوندم. بسیار مبهم بود.نثر سختی داشت و در بعضی جاها معلوم نبود داستان چی میگه. پراکنده گویی و پایان درهم و بی نتیجه. نویسنده میتونست یک داستان قشنگ و روان رو از توش دربیاره. اصلا لذت نبردم و پیشنهاد هم نمیکنم کسی بخونه