کتاب سالمرگی

Salmargi
کد کتاب : 13289
شابک : 9789646194526
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 143
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی بهترین رمان سال 1386 از بنیاد گلشیری

معرفی کتاب سالمرگی اثر اصغر الهی

داستان سالمرگی روایت زندگی و مرگ سه نسل است.داستانی از پیچیدگی های درونی انسانها و دست و پا زدن های متعدد و در نهایت مواجه شدن با مرگ.اما اگر این ترس را در پرده ای از وهم و خیال قرار دهیم به نوعی عدم قطعیت خواهیم رسید.شاید نوعی معنا آفرینی برای مرگ رخ بدهد و در مقابل بی رحمی زمان قد علم کند.رمان سالمرگی از آن کتاب هایی است که خواننده پس از خواندن و تمام کردن آن دست از آن نمیکشد.خواننده سوالی در ذهن دارد و آن هم پاسخ دادن به این است که راه درمان چه چیزی است؟
رمان سالمرگی داستانی است در زمانی فشرده که هرچند شبیه به داستان سیال ذهن دارد اما بیشتر شبیه کلاژی است که از پرگویی اضافه تهی شده است.رمان «سالمرگی» در عین سختی هایی که در خوانش آن در ابتدا گریبان مان را می گیرد، به شدت پرکشش است.
سالمرگی داستانی است بلند که به عمق آدمی میپردازد.نگاه روانکاوانه نویسنده همراه با درون گرایی به فرم داستان قوام خوبی بخشیده است و شخصیت های پر تنش و مضطرب چنان در این بستر غرق شده اند که پیچیدگی جزئی از آنها شده است.

از دیگر ویژگی های رمان سالمرگی که ستودنی است تنوع کاراکترها است.در کنار کاراکترهای اصلی، پدر و مادر «لی لا» و خانواده همسرش در کنار ماه سلطان و نجمیه و عموی قهرمان مرد همگی به ایجاد ریتم در خور کمک می کنند.

کتاب سالمرگی

اصغر الهی
اصغر الهی (۱۳۲۳–۱۲ خرداد ۱۳۹۱) نویسندهٔ معاصر ایرانی بود. رمان «سالمرگی» این داستان‌نویس برنده جایزه گلشیری شد.اصغر الهی در سال ۱۳۲۳ در مشهد زاده شد. سال‌های جوانی او به دلیل فعالیت سیاسی پرتلاطم بود. با وجود این موفق شد مدرک دکترای تخصصی رشته روان‌پزشکی را از دانشگاه تهران دریافت کند. الهی بین سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ به عنوان سردبیر مجله بازتاب روان‌شناسی فعالیت داشت. سپس به تدریس در دانشگاه علوم پزشکی ایران و پزشکی پرداخت. وی دانشیار دانشگاه علوم پزشک...
قسمت هایی از کتاب سالمرگی (لذت متن)
رفته بودند فرنگ، مدتی فرنگ بودند.» «خب، چه خبر ماه سلطان.» «هیچی، بی بی شهربانو، خدا بهشان یک بچه داده، یک دختر، مثل پنجه ی آفتاب.» مادر متحیر واماند که ماه سلطان چه می گوید. آقاجان تا آن زمان پنج تا زن گرفته بود. همه را طلاق داده بود. جز خانم خانما و... مادر زیر لب گفت: «مگر اجاق شان کور نبود؟» ماه سلطان سرش را تکان داد و نشست کنار مادر. از تک تک حرف های شان می فهمیدم که خانم خانما می داند آقاجان بچه دار بشو نیست و می گوید: «د... مرد برو یک معاینه بکن. دوا و درمان کن. چرا هی زن هایت را عوض می کنی؟» و دوتایی می روند فرنگ با طیاره. آقاجان و خانم خانما مدتی در فرنگ می مانند، اما دست از پا درازتر ورمی گردند. بااین حال خانم خانما از رو نرفت. هر جا می نشیند و برمی خیزد، می گوید «آقاجان معالجه شده اند. طبیب های فرنگ معجزه می کنند. انشاءالله چند سال دیگر...» آقاجان حرف های او را می شنود. به روی خودش نمی آورد. خانم خانما مثل زن های دیگر آقاجان دست وپاچلفتی نبود. تحصیل کرده بود. فارغ التحصیل مدرسه ی پرستاری بود. آقاجان را وامی دارد پی کار را بگیرد. ماه سلطان با گوش های خود می شنود که به آقاجان می گوید: «این که غصه ندارد. آدم نباید گوشه ای بنشیند و زانوی غم بغل بگیرد. بچه دار نشدیم که نشدیم. راست راه بروی، کج راه بروی، مردم حرف می زنند. حرف شان تمامی ندارد. از لج مردم هم که شده، می رویم بچه ای می آوریم و بزرگ می کنیم.» آقاجان روی ترش می کند. «یعنی چه زن!» مادر گفت: «دیگر دروغ نگو ماه سلطان، حرف از خودت در نیاور زن!» ماه سلطان گفت: «الهی کور بشوم اگر بخواهم دروغ بگویم! به خدا دوتایی نشسته بودند پشت میز شام و شام می خوردند خانم خانما عینهو زن های فرنگی دستمالی انداخته بود دور گردنش، با ملاقه سوپ می کشید توی بشقاب های چینی و قاشق قاشق می خوردند. غذا را با قاشق و چنگال می خوردند، نه مثل ما با دست و پنجول. از آن روز به بعد آقاجان مدتی با خانم خانما حرف نزد. بر پرقباش برخورده بود. اما خانم خانما از رو نرفت که نرفت. زنیکه ی سلیطه با دوز و کلک، سر حرف را با آقاجان باز کرد.» اول ها ماه سلطان دختری بود شانزده ساله، چشم و گوش بسته، لاغراندام، چارقدبه سر، که همیشه پیراهن بلندی می پوشید که تا قوزک پایش پایین می آمد. پیراهنش بیشتر وقت ها چرکمرد بود. گالش به پا می کرد و تا می آمد حرف بزند، رنگ به رنگ می شد و گوشه ی ناخنش را می جوید. بعدها توی دم و دستگاه آقاجان قد و قامتی به هم زد. رنگ و رویی پیدا کرد. حالا تکه ای بود تودل برو، سفید و تپل با لپ های قرمز. آقاجان بدش نمی آمد دستی به سر و گوش او بکشد. خانم خانما چپ چپ نگاهش می کرد و می غرید: «نگاه کن. دختر دهاتی، هفت تا توله ی قد و نیم قد زاییده، اما روزبه روز بهتر رو آمده.» خانم خانما می گفت: «چشم نداشتم او را ببینم. والله صدبار گفتم قربان خدا بروم. به آن که دستش به دهانش می رسد و بچه می خواهد، یکی هم نمی دهد. اما به آن که به نان شبش محتاج است، هفت تا هفت تا بچه می دهد.» و ماه سلطان گفته بود: «خدا عادل است، مال دنیا را داده به آن ها، بچه را داده به ما!» «خودم دیدم خانم خانما نشسته اند پای آینه ی قدی قدیمی شان و گریه می کنند... صورتش را توی آینه دیدم، چشم هایش دو تغار خون بود. دلم برایش سوخت. شب سر نماز، دعای شان کردم. خدا شاهد است، که خودش حاجتش را برآورد.»