زن می رود. نخست می پرسد به چیزی احتیاج ندارم؟ وقتی می گویم خیر، دقیق سفره را نگاه می کند. چون کم و کسری نمی بیند، می رود. بلند می شوم و قدم در شب می گذارم و آرام آرام می روم توی باغ، حالا بالای سرم منجوق های درخشان ستاره ها است و نفس نسیم که بر لاله ی گوش های من می نشیند...