هیچ وقت نشده که خسته بشی؟ ناهید دست دراز می کند و سیگار را که به نیمه رسیده از لای انگشتان حمید بیرون می آورد و پکی عمیق می زند. ـ خستگی که همیشه هست. ولی ریشه اش اغلب یه جای دیگه س؛ و چون نمی دونیم بی خودی به هم گیر می دیم. این عادت ما آدماس. ـ نه همه ی آدما. من ترجیح می دم به جای گیر دادن بکنم. ـ کندن خوب نیست. ـ چرا؟ ـ مثل مردن می مونه. هم برای تو و هم برای طرف مقابل. برای اون بیشتر. چون بهش تحمیل شده. حمید می خندد: «به هرحال خودکشی همیشه بهتر از مرگه.» ناهید انگشت اشاره اش را رو به او می گیرد: «آره. چون انتخابش کردی.» و عنان خنده را رها می کند.
توصیه میکنم این رمان رو بخونید. بعد از سالها بالاخره یه کار مفهومی با نگاهی روشنفکرانه به مفهوم عشق خوندم.
رمانی جذاب با نگاهی تازه به مثلث عاشقانه و مفهوم عشق