اولین شب تابستان آن سال وقتی آقای « میم » به خانه برمی گشت، در مسیر خیابان منتهی به خانه اش ناگهان چنان احساس سرگیجه و تهوع کرد که برای خودش هم حیرت آور بود. به طوری که مجبور شد به راننده اش دستور دهد کنار خیابان نگه دارد و خودش بی اختیار از ماشین پیاده شد تا هوایی تازه کند. هوای تازه کمی حالش را جا آورد اما به محض سوارشدن به ماشین حالش دوباره به هم خورد. پس از راننده خواست هرچه زودتر او را به خانه برساند.