دختر جوان به قطعه ی فلزی که در کف دست اش می درخشید چشم دوخت. آنگاه به مرد خارجی خیره شد و گفت: تو کی هستی و از کجا می آیی؟ اورلین آهی کشید. موهای طلایی و خیس اش از خورشید درخشان تر اما قلبش تیره بود. زیر لب گفت: من خیال پردازی هستم که از سرزمین رویاها می آیم آنگاه در سکوت به پا خاست و ادامه داد: سرزمینی که کلید دروازه ی آن را گم کرده ام