تاریک روشن است. نشتا از صدایی از خواب می پرد. بیمناک، آهسته می گوید. "کیه! تویی آسی؟" پاسخی نمی آید. لحاف را پس می زند. "کیه!" می خواهد پتو را هم پس بزند. "کیه!" سردش می شود. "منم نشتا نترس." صدای شویش قوت قلبی بهش میدهد. کورمال کورمال از توی رختخواب بیرون می آید. "کی اومدی؟ خیلی منتظرت شدم. تا دو سه بعد از نصف شب بیدار موندم. تو که می دونی خواب من سبکه. چرا انقد دیر میای که من زابراشم؟ تا حالا کجا بودی؟"
کتاب به رنگ برگ های سپیدار