با گام های معلق، بر لبه بلندترین پشت بام شهر گام برمی دارد. مثل همیشه می ترسد و قدم برداشتنش از سر تردید است، و اجباری که هنوز به ذات آن پی نبرده. مثل همیشه محکوم به افتادن است. به لغزیدن بر لبه ی بلندی و سقوط در دل حادثه ای که هرگز به انتهای آن پی نخواهد برد. انگار در چاه ویل رهایش کرده اند.
قبلی که بیام شهر، همو سالی که آب شور شد، همه گاوای سر بریدیم که حروم نشن. مجبور بودیم. همه گاو شیری به جان شما! مادرم انگار بچه هاشه سر بریده باشن یه هفته کارش گریه و زاری بود. ولی چه باید می کردیم؟ بعدم که رفتیم شکایت کردیم او طوری کردن که خودتون فکر کنم می دونین. ولی بازم خدا را شکر.
آذر سفره را می چیند و ناهار نخورده به اتاق خواب می رود که بخوابد. مادر هرچه اصرار می کند لقمه ای غذا به خورد او بدهد زیر بار نمی رود. قبل از خواب از بهروز می خواهد آلبوم عکس های قدیمی را برایش از دریچه ی بالای کمد بیرون بیاورد تا نگاهی به آن ها بیندازد.
بهروز می خندد: « دوباره ما شدیم و عکس بازیای تو. »