خواب دم صبح تلخ و شیرین بود. شیرینی اش کجا بود؟ عیسای کوچک کف کاشی آبی حوض آرام و طاق باز خوابیده بود. گوشه ی دهانش ته رنگ خنده بود. سینه ی سفیدش نرم نرم پایین و بالا می رفت. گاهی به گاهی بفهمی نفهمی آهی هم می کشید. عیسای کوچک بال نداشت. آسمانی نبود. آبی بود. ته آب راحت نفس می کشید و در آب راحت غوطه می خورد و روی آب راحت می خوابید. اما ماهی نبود. ماهی ها را هیچ کس ندیده که بخندند. عیسای کوچک خواب یا بیدار می خندید. دکتر یک بار که کفرش از دست مسخره بازی های فانفان در آمده بود گفت، این جانور وقت دنیا آمدن هم گریه نکرد. جیغی هم که کشید بیشتر شبیه خنده بود. روزی که عیسای کوچک به دنیا آمد دکتر این طور نگفت. یعنی همین را گفت اما جانور نگفت. گفت، بچه. در خواب که لب حوض نشسته بود حواسش به همین خنده و همین حرف بود. لبه ی دامن چین دار مایوی سفیدش در آب افتاده بود. می خواست بی سر و صدا برود ته آب و عیسای کوچکش را بغل کند که نگاهش از لا به لای نیلوفرها به نگاه خیره و ترسیده ی شیوا افتاده بود.