بچگی ها سالی یکی دوبار ما را به خانه اعیانی ها می بردند که به شکل معجزه آسائی با ما قوم و خویش درآمده بودند. (مادربزرگم می گفت در خانه قدیمی شان در محله های پائین شهر، موقع تعمیر خانه، لای جرز دیوار یک کماجدان پیدا کرده بودند پر از سکه های طلا). خانه هایشان حالا در محله های دور و نوساز و مصفای بالای شهر بود. محله های اعیانی نشین. تمامی یک محوطه بزرگ، بین یک خیابان اصلی و سه تا کوچه پردرخت، چند تا باغ تودرتو، خانه های این ها بود. خانه نمی گفتند، منزل می گفتند، و اصلا ریخت در و پیکر ساختمان هایشان و دیوار و پنجره ها و همه چیزش به کلی با خانه های ما فرق می کرد، و حتی اسم خیابان ها بوی تجمل و تازگی می داد و از اسم هائی که از آدم های رفته عهد بوق روی کوچه های ما گذاشته بودند دور بود. کوچه سیمین، کوچه مهتاب. این باغ و بناهای مجلل را برده و به جائی که در قطب دیگر بازارچه و ماشین نعش کش و نعره «سیراب شیردون» بود نشانده بودند؛ دور از مسیر جوب هائی که در کنارش مرغ سر می بریدند و کهنه بچه می شستند. این بناهای مفصل اعیانی، با روکار پاکیزه سفید و کرم رنگ و صورتی اش، مثل کیک عروسی، با باغ های اطرافشان یک خویشاوندی ای با خانه های فیلم ها داشتند...
بخشی از کتاب: در خانه که صدای چرخ خیاطی میآمد آدم یک جور دلگرمی ای داشت که مادر سر حال است. پشتش، کمرش، پایش درد نمیکند. نفس تنگی اذیتش نمیکند...آدم که از کوچه یا مدرسه بر میگشت، مادر اغلب روی چرخ خم شده و عینکش را سر دماغش گذاشته بود و داشت چیز میدوخت ( گاهی هم شعر محبوبش را زمزمه میکرد:(( دل خون شد از امید و نشد یار، یار من ای وای بر من و بر دل امیدوار من)). صدای چرخ که میآمد به آدم یک جوری... آدم حس میکرد خانه ای هست و مادری و یک بساط خانواده که دور و ور آدم را گرفته و آدم دلگرم بود..
دوایی در ایستگاه آبشار به روایت خاطرات کودکی و نوجوانی اش میپردازه. او با قلمی توانا برای نقل این خاطرات، تعبیرات شاعرانه و لطیف به کار میبره و با این نثر دلنشین شما هم همراه با نویسنده به گذشته سفر میکنید و در کوچهها و محلاتی که دوایی ماجراهایی از آنها تعریف میکنه با او همراه میشید.