جوکی وقتی از پنجره اش بیرون را نگاه می کرد، لرزه به تن اش می افتاد. خانه ی روبه رویی آن طرف خیابان را زن بی حیایی گرفته بود. پاسی از شب گذشته، مردها می آمدند و در خانه را می زدند، اگر جشن و تعطیلات بود، بعدازظهرها هم پیداشان می شد. گاهی روی ایوان خانه اش لم می دادند، سیگار می کشیدند، توتون می جویدند و توی گنداب رو تف می انداختند. هر فسق و فجوری که فکرش را بکنید از آنها سر می زد، آن هم جلو جوکی که از بام تا شام جان می کند تا زندگی سالمی داشته باشد و به خانواده، مال و جان و همه ی راحتی های زندگی پشت پا زده بود....