هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های باواسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می پرسید: 'چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همهٔ خواستگارها رو رد می کنی؟' این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب 'نیمهٔ پنهان ماه' افتاد؛ روایت زندگی شهید 'محمدابراهیم همت' از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت؟ عهم؟ متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشدهٔ سردرگمی های من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که 'از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود'. از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ کس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم، منو بی خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتما بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
خیلی خیلی خیلی قشنگه اصلا از دستش ندید! جاذبهی کتاب خیلی بالاست، همش میخوای بخونی و ازش خسته نمیشی. به فصل آخرشم که برسی اشک امونت نمیده💔
یه عاشقانه خیلی زیبا و دلنشین از یک شهید مدافع حرم که خیلی خوب نوشته شده واقعا حررررف نداره
لطفا زودتر این کتاب رو شارژ کنید🥲خیلی دوست دارم این کتاب رو به دوستام هدیه بدم از بس که قشنگه
این عاشقانهی دلچسب زیبا و غم انگیز محاله که اشکتون رو در نیاره! به شدت به فضیلتهای اخلاقی شهید به قلب سرشار از مهر ومحبتشون مشتی گری و صفای باطنشون سرشت پاک و نورانیشون غبطه خوردم.حین خوندن داستان به پروردگار دو عالم حق میدادم که چنین بنده ای رو از میان بندگانش گلچین کنه و به مقام شهادت نائل کنه .ظرف دنیا برای این شهید زیادی کوچیک بود به همین خاطر روحش مدام برای پرواز کردن به سرایی دیگر بی قراری میکرد از همون جنس بی قراری ای که موجب سرازیر شدن اشک از چشمان سردار دلها حاج قاسم سلیمانی میشد و نهایتا این عزیزان رو به آرزوی دیرینه شون که وصال به معشوق و غرق شدن در انوار مهر و رحمت الهی بود رسوند. روح جمیع شهدای مدافع حرم شاد. شدیدا در حسرتم که ای کاش در اون زمان شرایطش رو داشتم به این عزیزان ملحق میشدم و مانندشون در راه دفاع از حرم شهید و رستگار میشدم. افسوس!...
در این ژانر دختر شینا و کتاب دا رو مطالعه بفرمایید و بعد یادت باشد رو و مقایسه بفرمایید... من صرفا برش هایی از کتاب رو میذارم از انتشارات شهید کاظمی میذارم: ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.ص۲۸ از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین.ص۳۱ ازنظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که توی لیوان شخصی آب بخوریم ولی علما سفارش کردن برای محبت زن و شوهر تو یه لیوان آب بخورن.ص۴۶ همه فامیلهای سمت مادری من مهریههای بالای پونصد سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه.ص۴۶ و هر چند صفحه یک بار: گاهی ساده بودن زیباست. همانجا کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام و تکه ای از کفن شهید گذاشته بودم.ص۶۷ از برنامه سال تحویل پرسید گفتم مزار شهدا خوبه بریم؟ص۹۷ خانمی که میخواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت. انقدر حمید سنگین رفتار کرد که خانم متوجه شد و پوشش خود را عوض کرد.ص۱۲۰ تلویزیون ما معمولا خاموشه مگر اخبار یا برنامه کودک ببینیم.ص۱۴۲ آنقدر سروصدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.ص۱۵۲ حدود ساعت یازده شب بود به حمید گفتم آرامتر ذکر بگو این وقت شب کسی میشنوه. گفت اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه.ص۱۵۶ یک برگه به در یخچال چسبانده بود جلوی هر وعده اسم یکی از ائمه را نوشته بود اینطوری هر وعده نذر یکی از ائمه میشد.ص۱۶۶ نمیخواستم جزو زنهای نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود.ص۲۳۱ مطالب دیگه ای هم هست که چون پیداشون نکردم بیان نمیکنم نکنه اشتباهی بشه.
خیلی عالیه حتما پیشنهاد میکنم , محشره محشر ...
سلام خواهشا این کتابو شارژ کنین خیلی تعریفشو شنیدم و مشتاقم برای خوندنش
خاطرات همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی از شخصیت و رفتارها و اعتقادات شهید. کتابی که نشان میدهد توجه به نکات کوچک و ریز است که انسانهای بزرگی میسازد که حاضرند برای اعتقادشان از همه هستی و جان و زندگی با همسر خویش بگذرند. از نظر فنی کتاب از سیر منطقی تبعیت میکند. کودکی و خواستگاری و نامزدی و ازدواج و شهادت و پس از شهادت، با تناسب خوبی کنار هم قرار گرفتهاند و هیچ کدام از بخشها بیش از حد حجیم نشده است
چطوری سفارش بدم
در این سبک از کتابها بی نظیره✍️❤️
سلام لطفا هرچه زودتر شارژ کنید این کتاب رو خیلی کتاب قشنگیه 💖