کتاب یادت باشد…

Yadat Bashad...
(شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی)
کد کتاب : 18907
شابک : 978-6008857440
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 328
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 161
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

تذکری…
Yadat Bashad...
قصه الشهید المدافع عن حرم اهل بیت (عربی)
کد کتاب : 35232
مترجم : شمس حجازی
شابک : 978-6008857907
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 316
سال انتشار شمسی : 1397
نوع جلد : شومیز
زبان کتاب : عربی
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

معرفی کتاب یادت باشد… اثر محمدرسول ملاحسنی

"یادت باشد…" اثری است پیرامون زندگی "شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی" که "محمدرسول ملاحسنی" آن را به روایت همسر شهید به رشته ی تحریر درآورده است. فرزانه زمانی که همسرش را از دست داد، تنها بیست و دو سال داشت. او داستان را از زمانی روایت می کند که هنوز زندگی مشترکش با حمید شروع نشده بود. یعنی زمانی که وی برای کنکور درس می خواند و هیچ در بند ازدواج با کسی نبود. ولی سرنوشت اینطور رقم زد که خواستگاری جالب حمید از فرزانه و اتفاقاتی که بعد از آن رخ می دهد، چنان از او دل ببرد که بالاخره به این خواستگارش جواب مثبت بدهد.
"شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی"، جوانی بود اهل قزوین که با مدرک کارشناسی ارشد نرم افزار و دان دوی کاراته، به خدمت حضرت زینب (س) درآمد و پاسدار شد. وی که در تیپ 82 سپاه حضرت صاحب الامر (عج) برای ماموریت جعفر طیار اعزام شده بود، در عملیات نصر دو منطقه ی حلب در پاییز سال 94 به مقام رفیع شهادت نائل آمد. "یادت باشد…" که روایتی است از زندگی عاشقانه و معنوی کوتاه او و همسرش، به قلم "محمدرسول ملاحسنی" به نگارش درآمده و با استقبال کم نظیر مخاطبان مواجه شده است. "محمدرسول ملاحسنی" از نویسندگان و فعالان فرهنگی کشور است که "یادت باشد…" به عنوان دومین کتاب او در حوزه ی ادب پایداری به نگارش درآمده است. پیش از این نیز کتابی پیرامون زندگی "شهید مدافع حرم زکریا شیری" از زبان مادر شهید به قلم این نویسنده منتشر شده است. اگر شما هم به ادبیات دفاع مقدس و زندگی نامه ی شهدای مدافع حرم علاقمند هستید، مطالعه ی "یادت باشد…" با نثر روان و جذابش به شما پیشنهاد می شود.

کتاب یادت باشد…

قسمت هایی از کتاب یادت باشد… (لذت متن)
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های باواسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می پرسید: 'چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همهٔ خواستگارها رو رد می کنی؟' این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب 'نیمهٔ پنهان ماه' افتاد؛ روایت زندگی شهید 'محمدابراهیم همت' از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت؟ عهم؟ متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشدهٔ سردرگمی های من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که 'از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود'. از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ کس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم، منو بی خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتما بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»