-اما من هر طور شده میرم! نگاه متمسخرش را دید… -با رفتنت جز ضرر چی بهت می رسه؟ با مکث نگاه ش کرد… زود نگاه برگرفت از چشمهای ملامت گرش و شانه بالا انداخت… -به جهنم! تا همین الان هم به نفعم نبوده! همش داشتم خون دل می خوردم! این یکی هم روش! نفس عمیقش را که بیرون داد شنید. -اونا الان به فکر تو نیستن! متوجه ضربه ای که می خوری نیستن! تو خودت متوجهی که چرا داری بدتر به خودت ظلم می کنی؟ تولد مهسا هیچ ربطی به تو نداره! چرا بی خودی خودتو کوچیک می کنی؟ ساقی لب روی هم فشرد… صدایش خش گرفت… آرام شد! -چون درکم نمی کنی! چون عاشق نشدی! چون نمی فهمی درد من فقط با دیدن اون آروم میشه… یه ثانیه دیدنش! فقط یه ثانیه به خدا! نگاه حامد عمیق نگاهش را کاوید و در چشمهای هم خیره ماندند… انقدر که صدای مانی پرید وسط رد و بدل نگاهشان! -خاله عاشق شدن یعنی چی؟