- برای چی دیر اومدی مامان؟ زن با شتاب کیف اش را آویزان کرد روی جارختی و گفت: ترافیک. . . اوووه! کتری را روشن کرد. گونه ی دختر را بوسید و گفت: ترافیک سنگین بود. دختر گفت: امروز ترافیک سنگین تر بود؟ زن گفت: بارون می بارید. . . چند چکه بارون همه چیز رو... روپوش و روسری اش را در آورد، انداخت روی مبل؛ رفت آشپزخانه؛ استکان را پر از چای کرد. دختر گفت: باید امروز طرحت رو بکشم. با اینکه از همه بهم نزدیک تری، تنها آناتومی تو رو نتونستم خوب بکشم. زن با تردید پرسید: چرا؟ دختر گفت: بدیش اینجاست که، نمی دونم. . . بابا رو مثل خودش کشیدم؛ مامان بزرگ رو هم، ولی نمی تونم تو رو همون جوری که هستی بکشم.