نمی خواهم آخرین تصویری که از تو توی ذهنم می ماند مثل همیشه از روسری پر شده باشد. دیدن این همه پارچه که دور سرت می بندی، نفس گیر است اما چاره ای نیست. راست ایستاده ای و برایمان دست تکان می دهی؛ درست مثل مترسکی که باد آستین هایش را می جنباند. توصیف زیبایی از تو نیست؛ باید توی ذوقم بزند و بی خیالت بشوم اما نمی دانم چرا دلم می خواهد بمانم و روی شانه های تو کلاغ بشوم...
مشخص نشد که اخرش چیشد🤕