کتاب را بستم، نسکافه را پیش کشیدم و قاشق را میان فنجان چرخاندم. بخار مطبوعی از آن بالا می آمد. سرم را کمی پایین بردم و با تمام وجود استشمامش کردم.امروز یک جور دیگر بود. به نظرم می آمد بوی مادرم را می داد، بوی گلاب را و بوی کاهگلی که همیشه خدا از دهانش بیرون می زد! باز بو کشیدم نسکافه را و ناخودآگاه لایه ای مه آلود، انگار دور ذهنم را فرا گرفت. لایه ای به ضخامت یک عمر دلتنگی، یک دنیا آوارگی، یک قرن سکوت ذهن و سال ها تنهایی!